حرف های من...



امروز قصد نداشتم در وبلاگ پست بگذارم چرا که حرف هایم بر قلبم سنگینی نمی کردند . بهار برایم موسم دور هم جمع شدن خانواده است و با اینکه جمعیت مان آنقدر ها هم زیاد نیست اما دل خوش می شوم به همین دیدار های سالی یکباری ،که جانمان را هم چون بهار شکوفه باران می کند و روح تازه ای به جان های خسته ی مان برای شروع سالی جدید با دغدغه های تکراری اش، می دمد ،که اگر همین دیدار های سالی یکباری نباشد شاید هیچ گاه دایی ام را نبینم . امروز اتفاقی افتاد و چون درکش نمی کردم کمی برایم عجیب بود ؛ مادرم همیشه با دایی ام از اکراه یاد می کند که چرا معرفتش ،خودی نشان نمی دهد و به همان دیدار های سالی یکباری اکتفا می کند و من عصبانیتش را با تمام وجودم درک می کنم که چگونه هر بار اسم دایی ام می آید؛ آتشفشان قلبش چنان فوران می کند که ناچار می شود گدازه هایش را از زبان بیرون بریزد بلکم ویرانی ای که در قلبش ایجاد شده را کمی سامان دهد ؛دایی در ارتباطاتش با ما کم کاری می کند و همیشه به گونه ای وانمود می کند که سرش شلوغ است و سختی های کارش زیاد، تا به ما نشان دهد که دلیلش از این کم توجهی ها چیست ،نمی خواهم اینجا دایما از او گله کنم اما خب تلفن هایمان را جواب نمی دهد ،موفقیت هایم را به من تبریک نمی گوید و. همین امروز بعد از ظهر مادرم با شوقی که از جام چشمانش لبریز بود به من چشم دوخت و خبر گوشه ای از موفقیت های کاری دایی ام را اعلام کرد که در تلویزیون از اپلیکیشنی که او و دوستانش درست کرده اند تبلیغ شده و من تقریبا با تعجب نگاهش می کردم بعید هم نیست خودم حس خواهرانه را هیچ گاه نچشیده ام شاید به آسانی درکش نکنم اما او با  شوقی بی پایان که همه ی آن نیتی ها و ناراحتی ها در آن گم شده بودند این خبر را به من می داد، و از آن زمان همه اش فکر می کردم اگر مامان از دست دایی ام ناراحت بود این شوق بی پایان چه می گفت، بهتر است نگویم می گفت،بگویم فریاد می زد. وبعد خودم را قانع می کردم که من به واقع آن حس ها را درک نکرده ام ،  من ،در خانواده این طور می بینم که هرچند  همه مان از این کم توجهی های دایی ام دلخوریم اما همیشه با روی باز از او استقبال می کنیم ،خیلی، دلخوری هایمان را باز گو نمی کنیم و فقط تا او هست سعی می کنیم در کنارش شاد باشیم وقتی پرواز دایی ام شب قبل از رفتنش کنسل شد ستاره ی شوق چنان زیبا در آسمان دیدگان پدربزرگم درخشید که دلم می خواست مدت ها بنشینم و تماشایش کنم ودر، دل می گفتم دایی ام چه طور دلش می شود این شوق را از این چشم های مهربان دریغ کندو در حالی که فقط به خاطر چند ساعت بیشتر با اوبودن شاد شد و درخشید را ،نورانی نکند.  آن شب هم همه اش به این موضوع فکر می کردم . و تنها امیدوارم دایی ام دیر این موضوعات را نفهمد دیر در نیابد که همه ی مان چه قدر دوستش داشتیم و از همان زنگ زدن های گاه و بی گاهش چه قدر خوشحال می شدیم امسال کمی بیشتر از دایی ام دلخور شدم چرا که من شاهد تمام محبت های خانواده نسبت به او بوده ام   با این همه معنی این جمله که خواهر اگر نقطه اش بیفتدپایین می شود جواهر را درک کردم دایی عزیزم خیییلییییی دوسستتت دارم و باید بدانی که اینجا همه گیمان چه قدر چشم انتظار محبت های تو هستیم خدایا امیدوارم این متن سرزنش بار نباشد و نکند که لب به سرزنش گشوده باشم تنها خواستم بخشی از آنچه دیده بودم و مرا به شگفتی وا داشته بود  را بگویم همیییین:))

خب فرصت غنیمت شمرده و از کار دایی ام اینجا تبلیغ می کنم

اپلیکیشن گهواره بارداری و تربیت فرزندان ؛ ))


گاهی این بزرگتر های اطرافم را درک نمی کنم ، آن زمان که بچه بودم عروسکی داشتم که بی اندازه دوستش داشتم و همه جا با خودم می بردمش مثلا کلاس دوم سوم ، اما همه اش مورد تهاجم بزرگتر ها قرار می گرفتم که تو آخر دیگر بزرگ شده ای چرا عروسک به دست می گیری خجالت نمی کشی؟؟ و من عمیقا به فکر می رفتم که آیا واقعا بزرگ شده ام؟؟ و به خاطر همین همیشه با خودم فکر می کردم پس دیگر به سنی که الان دارم برسم بزرگ بزرگ می شوم .اما حقیقت این بود که من هنوز آن زمان بچه بودم و آنان  چه بی رحمانه احساست کودکانه ام را نادیده می گرفتند؛ و حالا که به این سن رسیده ام می فهمم چه قدر بچه بودم این فکر  چند وقت پیش که پسر خالم رفت توی صندوق عقب و اصرار داشت تا جای خانه آن پشت بماند و گرچه که کار احمقانه ای بود و خودش خیلی زود گرمش شد و آمد جلو، به ذهنم رسید و  همین که آمد روی پای مامانیم بشیندمورد تهاجم قرار گرفت که چراااا ؟؟؟ این کار ها رو می کنی تو که دیگر بزرگ شده ای و آن زمان بود که فریاد من بلند شد :(( که او اگر الان بچه نیست و نباید بچگی کند پس کی باید بچگی کند. (( اعصابم به هم ریخته بود که چرا او را محکوم می کنند به این که بزرگ شده من نمی گویم دست به هر کار احمقانه ای که خواست بزند و آنها هم فقط به صرف بچه بودن هیچ چیز به او نگویند حرف من این است(( کودکی اش را از او نگیرید بگذارید تا هنوز بچه است لذت دوران کودکی اش را بچشد و با این حرف ها ذهنش را پر نکنید که حس کند واقعا هنوز بچه نیست ؛ چون خودم با این حس ها روبه رو شدم و حس تحقیر تمام جانم را دربر می گرفت و مرا غصه دار می کرد و همیشه با خجالت عروسک بازی می کردم دوست نداشتم این حس به او هم منتقل شود که اجازه ی بچگی کردن ندارد و همیشه باید بزرگ و عاقل باشدو همه ی آن حرف ها گاهی سبب می شد که من این حقیقت را انکار کنم که هنوز بچه ام وکمتر به سمت بازی های کودکانه بروم  حالا که به این سن رسیده ام میفهمم چه قدر آن زمان خام و کودک بودم و از چه ابعادی دنیا را تماشا می کردم با این همه اگر در کودکی با همه ی این حرف ها به عروسک بازی هایم ادامه می دادم تنها یک دلیل داشت و آن این بود که مادر عزیزم کاملا موافق این بود که من هنوز بچه ام و باید از این دوران و عروسک بازی هایم لذت ببرم . نمی دانم شاید حرف های اطرافیانم بود که من آن طور در انتظار بزرگسالی بودم و الان هم هنوز حس می کنم خیلی راه دارد تا بزرگ شوم هنوز هم گاهی کودکی از اعماق وجودم فریاد می زند که مرا دریاب تو هنوز آن قدر بزرگ نشده ای که مرا فراموش کنی .  پ.ن :آن روز که مادر بزرگم با پسرخاله ام این طور حرف زد تمام این حرف ها به ذهنم آمد و من هم کم نگذاشتم و با اندکی ادویه ی تیییییز حرفم را به مادر بزرگم زدم 


از طرف افسر گردان والتر نامه ای به دستشان رسید که در آن نوشته بود والتر در یکی ازعملیات های کورسلت با اصابت یک گلوله کشته شده است. همان روز نامه ی دیگری از خود والتر به دست ریلا رسید. ریلا پیش از باز کردن نامه به دره ی رنگین کمان دوید و جایی  که برای آخرین بار با والتر حرف زده بود ، نشست و گرم خواندن شد. خواندن نامه ای بعد از مرگ نویسنده اش حس و حال عجیبی داشت. نخستین بار بود که ریلا احساس می کرد والتر باآن روح بزرگ و عقاید با شکوهش هنوز زنده است و هنوز همان عقاید را دنبال می کند ؛عقایدی که نمی توانند نابود شده باشند حتی نمی توانند پنهان بمانند .

والتر نوشته بود:

انگار به من الهام شده امشب برای تو ،برای تو خواهر و دوست عزیزم ،نامه بنویسم . دلم می خواهد قبل از  آمدن فردا. چیز هایی رابگویم امشب احساس می کنم تو و اینگلساید به من نزدیک شده اید . آنقدر نزدیک که می توانم تو را ببینم و صدای حرف زدنت را بشنوم . از وقتی به اینجا آمدم همیشه حس می کردم  غیر ممکن است که مردم گوشه ای از دنیا شبی مهتابی و آرام و بدون ترس و وحشت را سپری کنند . ولی امشب دوباره احساس می کنم تمام زیبایی هایی که قبلا می شناختم و عاشقشان بودم برایم قابل لمس اند.ریلا فردا نی زن مرا به سرزمین غروب می برد. مطمینم ولی نمی ترسم. این را فراموش نکن. من اینجا رهایی ام را به دست آورده ام ؛رهایی از ترس. دیگر از هیچ چیز نمی ترسم ،نه از مرگ،نه از زندگی،؛البته اگر قرار باشد به آن ادامه بدهم و احساس می کنم از میان این دو ،تحمل زندگی سخت تر باشد ؛چون دیگر به چشم من زیبایی گذشته را نخواهد داشت به هر حال چه زندگی پیش رویم باشد چه مرگ،از هیچ کدام واهمه ای ندارم و از آمدنم پشیمان نیستم،شاید هیچ وقت فرصت نکنم اشعاری را که آرزویشان را داشتم ،بنویسم. ولی خوشحالم که توانسته ام برای امنیت کانادا قدمی بردارم تا راحتی شاعر های آینده تامین شود . راحتی کارگر های آینده.و راحتی خیال باف ها چون اگر هیچ کس خیال بافی نکند دیگر انگیزه ای برای کار کردن باقی نمی ماند آینده ای که نه تنها از آن کانادا بلکه از آن دنیا خواهد بود. از این پس سرنوشت جزیره ی کوچکی که عاشقشم به روشنی رقم می خورد.ولی آنچه اهمییت دارد روشن بودن سرنوشت بشریت است. ما برای رسیدن به این هدف است که می جنگیم و موفق خواهیم شد ذره ای شک نداشته باش ریلا !چون لشکر ما فقط از زنده ها تشکیل نشده ،حتی رفتگان هم ما را یاری می کنند . چنین ارتشی هرگز شکست نمی خورد. ریلا هنوز هم خنده از لب هایت محو نمی شود ؟امیدوارم همین طور باشد .در سال هایی که در پیش است دنیا بیش از همیشه به خنده و شهامت ساکنانش نیاز دارد .قصد موعظه کردن ندارم الان اصلا وقتش نیست میخواهم چیزی بگویم که به کمک آن بتوانی تلخی خبر سفر من به سرزمین غروب را راحت تر تحمل کنی. به بچه هایت بگو که ما به خاطر کدام عقیده جنگیدیم.جنگیدیم و جان دادیم. به آنها بیاموز همان طور که ما برای این عقده جان دادیم آنها باید به خاطرش زندگی کنند. در غیر این صورت بهایی که برای بقایش پرداخت شده ،فنا خواهد شد. این قسمتی از وظیفه ی توست ریلا !اگر تو و تمام دختر های سرزمینمان این وظیفه را درست انجام بدهید،من و تمام کسانی که در این راه جان داده اند می فهمیم که شما نسبت به ما پیمان شکنی  نکرده اید .

ریلا نامه ی والتر را بار ها و بار ها خواند و زمانی که میان مینا هایی که والتر عاشقشان بود ،ایستاد و خورشید پاییزی به سویش پرتو افشانی کرد ،نور تازه ای به صورت جوان و رنگ پریده اش درخشید و حداقل برای یک لحظه احساس کرد از میان درد و تنهایی اوج گرفته است. او با لحنی مصمم گفت:((به عهدم وفا دار می مانم،والتر!کار می کنم. یاد می دهم.و می خندم. بله،حتی حاضرم  بخندم .به خاطر تو و به خاطر آنچه که با رفتنت به سوی هدف،به ما بخشیدی.

خلاصه ی نامه ی والتر به ریلا


کتاب خواندن حرفه ای را دقیقا اگر بخواهم بگویم با آن شرلی شروع کردم .و عجیب به شخصیت آن شرلی نزدیکم و دوستش دارم در واقع خانواده اش و خودش را خیلی دوس دارم و تابستانی که مهرش میخواستم بروم هفتم شروعش کردم و خواندم و خواندم و از آن پس فهمیدم که چه می خواهم که من چه قدر کتاب ها را دوس دارم و هنوز هم گاه و بی گاه کتاب های آن شرلی ام را بر می دارم و ورقی می زنم و دو سه خطی از آن را میخوانم گاهی فقط نامه ی والتر گاهی ازدواج آنه و . هر گاه موتنگمری خونم پایین بیاید باید یکی از آثار مونتگمری را بخوانم حالا میخواهد آنه باشد یا امیلی یا والنسی.در تمام مدتی که کتاب آن شرلی را می خواندم منتظر ازدواج آن و گیلبرت بودم که موتگومری گویی قصد نداشت به آن زودی ها آن دو نفر را به هم برساند و بلاخره پس از مدتی انتظار در کتاب 5 ام آن با گیلبرت ازدواج کرد البته از کتاب 3 ام روابط عاشقانه شان شروع شد و آنه به خاطر یک حماقت نزدیک بود گیلبرت را از دست بدهد و من آن زمان آنقدر آنه را در دلم فحش دادم تا دلم خنک شود اگر گیلبرت می مرد شاید دیگر خواندن کتاب آن شرلی را همان جا متوقف می کردم و بلاخره وقتی در کتاب 5 ام با هم ازدواج کردند ، نشستم و زندگی عاشقانه شان را تماشا کردم خیلی دوستشان داشتم از هر نظر زوج خیییلی خوبی بودند و گیلبرت هم که دیگر حرف نداشت. از کتاب 5ام به بعدش دیگر حرف زدن درباره ی آن شرلی تقریبا تمام می شود و موتگمری هوس می کند از بچه های آنها بگوید خدا می داند که چه قدر با والتر آنه و گیلبرت همزاد پنداری کردم و دلم برایش سوخت و دوستش داشتم و با جم و نن و دای و شرلی و ریلا و مریدت ها فقط میخندیدم ،اما والتر فرق داشت از همان بچگی با همه شان فرق داشت او یک پسر با افکار شاعرانه بود که شعر می سرود ،فک میکنم تنها بچه ای که ذاتا بسیار به آنه شبیه بود همین والتر بود.از همان بچگی مظلوم و دوست داشتنی بود . ووقتی در کتاب هشتم در جنگ جهانی مرد آنقدر در خواندن نامه اش اشک ریختم که دیگر صفحات کتاب را نمی دیدم . بارها و بارها نامه ای که برای ریلا نوشته بود را خواندم و پا به پای ریلا اشک ریختم . و با اونا به سکوتی تا عمق صفحات کتاب رفتم به هر حال من همه جوره عاشق خانواده ی بلایت هایم اما پرنیان درست نقطه ی مقابل من است او تا کتاب سوم آن شرلی را فقط دوست دارد و من همه شان را    به هر حال مجموعه کتاب های آن شرلی را به شدت به کسانی که بسیار رویا پردازند توصیه میکنم چرا که می شود کسی را پیدا کنند که او هم مثل آنها باشد گرچه که حس میکنم اکثر افراد دور و بر من واقع بینند اما من با همه اینها عجیب آنه و خانواده اش را دوس دارم. پ.ن: آن شرلی 7 بچه داشت که اولیشان جویس کوچولو بود که چند ساعت بعد از به دنیا آمدن مرد و بعد جم و والتر و بعد دوقلو های آن شرلی که یکی شان موهای قرمز آن و موهای فندقی گیل را به ارث بردند آن و دایانا و شرلی و در آخر ریلا به ترتیب دختر، پسر،پسر،دختر،دختر،پسر،دختر پ.ن2:در فرصت های آینده حتما بخشی از نامه ی والتر به ریلا را خواهم گذاشت.


فکرش را هم نمی کردم که این قدر زود تمام شوند؛ انگار همین دیروز بود که در کلاس می نشستیم و از پشت پنجره ، پاییز را تماشا می کردیم و زنگ های انشا معلم مان آهنگ پاییز عاشق است را می گذاشت و از ما می خواست انشا بنویسیم و  تازه آن زمان بود که واقعا دوستش می داشتم حتی با اینکه غروب هایش غم سنگینی را بر دلم می گذاشت، با این همه در آن زمان بسیار عاشقش بودم ؛ و آنقدر زود به اتمام رسید که نفهمیدم چه گونه شروع شد واقعا با گوش دادن آهنگ پاییز عاشق است دلم تنگ آن روزهای زیبا شد که تاچه اندازه از کنارشان سهل انگارانه عبور کردم ، آن پاییز دیگر هرگز باز نمی گردد وبخشی از وجود من تا همیشه می ماند در لابه لای هیاهوی آن روزها و صفحات دفتر خاطراتم که در آن روزهای نارنجی از عشق سیاه شدند و لحظات نارنجی رنگ زندگی ام  را با همه ی رنگ سیاهشان در آغوش کشیدند و چ تلخ است که گاهی پشت سرت را نگاه کنی و بگویی آخر من کی از این جا عبور کردم، آنقدر محو دل مشغولی های کوچک و بزرگ بودم که نفهمیدم چه طور این گذرگاه عمرم را طی کردم .

دلم خیییلییی تنگ خواهد شد، برای آن روزهای زیبای پاییزی که روی آن میز و نیمکت هامی نشستیم و در زنگ های انشا این آهنگ را گوش می کردیم و سرخوشانه به جای نوشتن انشا با هم پچ پچ می کردیم .

چنان دل تنگ آن روزها شدم که دیگر نتوانستم تحمل کنم. خیلی عجیب است تشنه ی گذر این روزها بودم اما حالا که تمام شدند بد جوری دلتنگشان شدم به واقع دلتنگی ام به خاطر پاییز نیست به خاطر لحظه هایی است که در آن پاییز حبس شدند و دیگر قادر نیستم آنها را از بند زمان رها کنم، گرچه روحم گاهی به آن روزها و لحظات فرار میکند اما جسمم دیگر هرگز قادر نخواهد بود من را به آن روز های زیبا باز گرداند .

دلتنگم.

پ.ن : باتماشای  عکس های پاییز به یکباره دلتنگ شدم و این پست را نوشتم :(


گاهی چنان از تو نا امیدم که مدام حضورت را انکار می کنم، اما گاهی چنان شگفت زده ام می  کنی که سرم را بالا  میگرم و بی درنگ  رو به آسمان لبخندی سراسر عشق می زنم ، می دانم که گاهی چه اندازه از من و کار هایم ناامید  ،خسته و دلتنگ می  شوی .

این من هستم که همیشه تنهاپناهگاه زندگی ام تو هستی ، گاهی از خودم می پرسم من چ کار میکنم چه کار میتوانم انجام بدهم ؟ برای او که آن بالا است و عاشق من است و هر کاری انجام می دهد تا من لبخند بزنم خودش گفته آن هم نه یک بار بلکه بار ها و بارها ،همیشه میخواسته به من اثبات کند جه قدر دوستم دارد اما من همیشه با خودخواهی هایم نادیده اش گرفتم کارهای زندگی ام را به گونه ی انجام ندادم که در جهت رضایت او باشد ، خییلی جالب است من آن چیزی که او میخواهد نیستم اما توقع دارم او آن چیزی که من می خواهم باشد و تمام خواسته هایم را بی چون و چرا بر آورده کند .

گاهی که می اندیشم آخر در این دنیای بزرگ چه کسی برایم می ماند جز او ؟وقتی همه ی دنیا محکوم به فنا و نابودی هستند وقتی اوکه هیچ گاه من را فراموش نمی کند ، رهایم نمی کند مگر اینکه بخواهم رهایش کنم و از او نا امید شوم 

سکوتش گاهی چنان آزاردهنده و طولانی می شود که غصه ام می گیرد  و بغض بی رحمانه بر من خنجر می زند تا آنجا که بتواند مرا از پا دربیاورد . 

درد و دل هایم با او پایان ندارد خودش بهتر از هر کسی می داند قلبم درگیر چه غصه هایی ست اما از صمیم قلب میخواهم از خودش ،ازاو که برای یک لحظه فراموشی حضورش دنیایم را ویران میکند ،میخواهم کاری کند تا حتی در زمان نا امیدی لبخند بزنم آنجا که در سکوت روزهای تلخ زندگی ام غرق می شوم و شیطان چنان نزدیکم می شود که بخواهم هم چیز را انکار کنم،یادم نرود که باید همچنان  حواسم به او باشد که اگر تنها حس حضورش را درک کنم و یقین یابم همه ی سختی هایی که در زندگی ام می کشم گاه به دلیل اشتباهات خودم و گاه به دلیل اینکه من عذرای بهتری باشم و در امتحاناتش سرافراز ،و شاید هزار دلیل دیگر که من توانایی درکشان را ندارم حالم بهتر شود و لبخندی از عشق تمام صورتم را پر کند .

ای  که تو را عاشقانه دوست دارم دستم بگیر و حواست به من باشد تو را سپاس می گویم که همه چیز ،همه چیز به من داده ای و حواست همه جوره به من و خانواده ام هست دوستت دارم تا بی کرانه های آسمان قلبم که خورشید وجودش تویی ♥


 

وجود یه دوست همه جوره واسه زندگی هر آدمی لازمه کسی که تو را خوب می شناسد ، درکت می کند و حالت را می فهمد . که اگر او نباشد زندگی چ قدر تیره و خسته کننده می شود.

همه ی این ها را گفتم که بگویم من بهترین دوست های دنیا را دارم ، آنها که همیشه در کنار من و با منند و آنجا که بخواهم دستم می گیرند وتنها حس حضورشان را به لحظات تنهایی من هدیه می دهند . میخواهم این بار درباره ی یکی از آنها حرف بزنم یکی از همان هایی که من بدون او شاید عذرای اکنون نبودم،که حضور او ،خنده هایش ، حرف هایش ، وجودش و. من را این گونه کرد . او که مرا حسابی خنداند و بهترین کتاب ها را به من داد ، با نوشته هایش مرا به آسمان برد همان کسی که اوایل سال هفتم از او خوشم نمی آمد و فکرش را هم نمی کردم که دوستی مان تا حالا ادامه پیدا کند . 

او تنها کسی بود که در تمام زندگی ام این گونه شیفته ی کتاب ها بود و راه دوستی مان هم کتاب ها بودند 

 خوب به یاد دارم . اولین بار که با من حرف زد در باره ی کتاب مبتکران بود خیلی جدی آمد سر میزم و بدون اینکه خنده ای چاشنی حرف هایش کند به چشم هایم زل زد و گفت (( الان معلم میاد این کتاب مبتکرانو دستت ببینه دعوات میکنه من رو هم دعوا کرد ))یادم نمی آد من چی جوابشو دادم اما این به نظرم جرقه ی آشنایی من و اون بود و تا آخر سال هفتم من و او حسابی با هم صمیمی شدیم و پس از آن رفتن به کلاس داستان نویسی به پیشنهاد من صمیمیت بین من و او را بیشتر و بیشتر کرد ، و من همه ی اینها را از معجزات کتاب ها می دانم حتی اگر کتاب درسی باشد فرقی نمیکند کتاب ها همیشه ما را شگفت زده می کنند 

نمی دانم اولین خاطره ی او از آشنایی اش با من چه بوده اما برای من این از همه پررنگ تر بود .

پرنیان عزیزم ممنونم ،ممنونم ،ممنونم بابت همه چیز بابت کتاب ها و خنده ها و حرف هایت که برای من بهترین شاخصه های حضور تو بودند می دانم گاهی تو را عصبانی ،ناراحت و منزجر می کرد م اما دوست دارم بدانی دوستت دارم ،رفیق خوودم 

دوستت دارم به اندازه ی  پاکی قلب مهربانت که به چشمه ی دیدگانت می ریزد و آبشار احساسات را بر گونه ات روان

خیلی خوشحالم که در کنار یکدیگر همان مدرسه ای را که میخواستیم قبول شده ایم  

پ.ن: نمیدانم چ شد که وبلاگ زدم اما می دانم همه اش به خاطر تو بود 

پ.ن2: چ.ز خودم دوستت دارم 

پ.ن3:عکس بالا من و تو ییم:)


همیشه دوست داشتم حرف های دلم را ، احساساتم را در  ظرف کلمات بریزم و از احساساتم لبریزشان کنم ، تا آن کسی که  نوشته هایم را میخواند تمام احساساتم را جرعه ، جرعه بنوشد . میدانم که پر ساختن ظرف کلمات آن هم با  عمق احساسات کار هر کسی نیست و تنها نویسندگان چیره دست قادرند ، آن طور که باید و شاید این کار را انجام دهند اما به هر حال ،همه ی این ها دلیل نمی شود که من نخواهم بنویسم و از انجام این کار صرفه نظر کنم . 

خطبه ی غدیر را بار ها و بار ها خوانده ام و از احساسات ، غم و عشق و نفرت وغرور بی پایان لبریز شده ام.

آنقدر از خواندنش لذت می برم که دلم نمی آید 

 بخش های مهمش را اینجا ننویسم . نمی شود خطبه ی غدیر را بخوانم و چشمه ی احساساتم به تلاطم نیفتتد و در پی آن اشک از دره ی گونه هایم به پایین سقوط نکند و آبشار احساسات بر صورتم جاری نشود 

 

 

دلم می گیرد از اینکه چرا ؟ آخر چرا نادیده اش  می گیرند سعی به انکارش دارند مردم آن زمان را نمیگویم همین هارا میگویم همین ها که قادر به انجام همه کار هستند اما فقط انکار میکنند،  و دنباله روی کسانی شده اند که آن زمان در کنار پیامبر بودند تک تک این حرف ها را شنیدند ،دست بیعت دادند اما چندی نگذشت،که همه چیز را ، همه چیز را فراموش کردند . 

 

 

دلم میگیرد از اینکه گاهی می گویند ((اتفاقی است مربوط به گذشته حالا ما مثلا می توانیم چه کنیم .)) فقط همین همه چیز را به همین سادگی فراموش کنیم بقیه را نمیگویم خودم را میگویم اگر رمانی بخوانم که حق شخصیت های اصلی را می گیرند با بد جنسی و قساوت با آنها برخورد میکنند علاوه بر اینکه شاید ساعت ها اشک بریزم بر تنهایی و غصه های شخصیت های داستان تا مدت ها تیرگی نفرت از شخصیت های بد قلبم را سیاه و تاریک میکند و تا حرف آنها به میان می آید خشم وجودم را در بر می گیرد حالا چرا اشک نریزم و غصه دار نباشم چرا ؟آخرچرا؟ حق بهترین بنده های خدا از آنها سلب می شود به سختی و بد جنسی کشته می شوند چرا ببخشمشان و تا ابد از انها با خشم یاد نکنم 

 

 

آنها که دست بسته امامم را مقابل دیدگان همسرش با بدترین شرایط بردند 

 

 

دلم می گیرد جایی خواندم ((فاطمه تمام عشق علی بود اما دشمنان با عشق علی چه کردند مقابل چشمان او به صورتش سیلی زدند .)) و این جمله آنچنان حالم را دگرگون کرد که میخواستم بلند، بلند گریه کنم 

 

 

حقش این نبود که همه اینها دلیل بر این شود که آنها روز غدیر را فراموش کرده باشند 

 

 

خیلی سخت است خیلی دلم میخواهد پر از شادی باشم اما این افکار که به ذهنم هجوم می اوردند و جانم را در بر می گیرند حالم رو دگرگون می کند و با خواندن خطبه ی غدیر تک تک شان از جلوی چشمانم رد می شود و چ سخت است سکوت در برابر کسانی که عشق آنها را در دل دارند اما عهد وپیمان خود را در غدیر انکار میکندند و همه ی این حقایق را سبک می شمارند سخت است ،سخت

 

 

همه ی اینها را گفتم که آخرش بگویم همه اش حرف های من است تنها حرف های من و اینکه بهانه ای شود  تا خطبه ی غدیر را یاد اور شوم .

 

 

در آخر میگویم قضاوت با خودتان .

 

 

 

 

 

 

بخش هایی از خطبه ی غدیر 

 

((هر کس با علی مخالفت کند ملعون است ؛هر کس از او اطاعت کند مورد رحمت خداست ؛ و هر کس امامت او را بپذیرد مومن است ))

((لعنت خدا بر کسی که سخن مرا نپذیرد ،خشم و غضب خدا بر هر که با این گفته ی من مخالفت کند.))

((جبرییل به من خبر دادهر که با علی دشمنی کند و ولایتش را نپذیرد ،لعنت و خشم من بر او باد ))

((هرگز به امیر المومنین علی ،حسادت نورزید ، که این حسادت باعث می شود تمام اعمال نیکتان از بین برود ،و از راه راست منحرف شوید . حضرت آدم فقط به خاطر یک خطای کوچک به زمین فرود آمد ؛در حالی که او بر گزیده ی خدا بودحال اگر شما چنین خطایی کنید چه خواهد  شد ؟ ))

((پس از من کسانی می آیند و خود را به عنوان امام معرفی می‌کنند.آنها مردم را به سمت آتش می‌برند در قیامت کسی به فریاد آنان نمی رسد بدانید که خدا از آنهابیزار است من نیز از آنها بیزارم ای مردم دانید هر کسی آنها را یاری کند یا از آنها پیروی نماید یا دنباله روی آنها باشد در آتش جهنم به همراه همانان خواهد بود جایگاه آنان پایین ترین و سخت ترین درجه آتش جهنم است ))

((هشدارتان می دهم . پس از من عده ای امامت را غصب کرده و به پادشاهی تبدیل می کنند . لعنت خدا بر غصب کنندگان و یارانش باد و در آن هنگام به کار شما جن و انس رسیدگی می شود و گدازه هایی از آتش و مس گداخته به سوی شما فرستاده می شود و در آن هنگام یاری کننده ای ندارید ))

((ای مردم !او از طرف خدا امام شماست . اگر کسی ولایتش را انکار کند و نپذیرد هرچه توبه کند ،خدا توبه اش را قبول نمیکند و گناهانش را نمی بخشد.هرگز خدا دشمنان و مخالفان علی را نمی بخشدو آن ها را برای همیشه به عذایی سخت گرفتار می کند . پس بترسید از اینکه با او مخالفت کنید زیرا سرانجام شما آتشی می شود که برای کافران آماده شده است . همان اتش که هیزم هایش انسان ها و سنگ هست .))

 

 

 


خیلی بد است که برنامه ات را بنویسی اما نتوانی به آن عمل کنی. اعصابم خورد است از اینکه هر روز مینویسم اما نمیشود یک روز تمام و کمال آنچه راکه نوشتم انجام دهم . اینکه آدم برنامه ی روزش را بنویسد و یکسره با تنبلی هیچ کدام از آنها را انجام ندهد خیلی بد است . بد بد بد 

اما خب به غیراز کار های  انجام نشده  ای که خیلی  به خاطرشان به خودم غر میزنم و بیشتر به چشم می آید خییلی کار ها راا انجام دادم که فکرش را هم نمیکردم  همین وبلاگ نویسی را در خودم نمی دیدم و همه اش با خودم کلنجار می رفتم که آخر من که خوب نمی نویسم پس چرا وبلاگ بزنم اما دیدم نه با این حرف ها کار به جایی نمیرسد نشستم و شروع کردم ،نمیدانم موفق می شوم یا نه اما مینویسم 

برنامه دیگرم که تقریبا عملی شد همین کتاب خواندن بود که امسال تابستان شروع پر قدرتی داشتم اما هر چه گذشت  باز،سرم به سر گرمی های کوچک و بزرگ گرم شد ،امیدوارم تا انتهای تابستان این چنین نگذرد که دیگر واقعا از خودم شاکی خواهم شد. 

نوشتن خاطرات و کارهایی از این قبیل را هم تقریبا میتوانم بگویم که موفقم اما خب همچنان چنگی به دل نمیزنند 

امسال تصمیم گرفتم به کلاس بروم البته نه در آن حد که خودم را خیلی خسته کنم و یکسره با کار های کلاسم سرگرم باشم اما خب همین که یه روز در میان  از خانه بیرون می روم خیلی خوب است که البته کلاس هایم دارند تمام می شوند و باز دوباره همان تنبلی های گذشته به سویم هجوم خواهند آورد. با این همه خوشحالم من کل 9 ماه مدرسه ها را درس میخوانم که تابستان را بخورم و بخوابم اگر قرار باشد در این سه ماه هم خودم را با کلاس رفتن ها خفه کنم پس معنای تابستان و خوشگذرانی هایش چه می شود؟

کلااااااس زبان که هر سال دوست دارم بروم اما همههههه اش تنبلی ،تنبلی و تنبلی است لااقل با خودم قرار گذاشتم که امسال اگر کلاس نمیروم بنشینم و باسی دی های آموزشی کمی زبانم را بهتر کنم که متاسفانه فقط فقط و فقط همان چند روز اول را انجام دادم میدانم اگر بنشینم با همان سی دی ها هم کار کنم میتوانم زبانم را بهتر کنم چون استعدادش را دارم 

به هر حال نمی دانم تابستان چگونه به اتمام میرسد اما امید دارم از سال های پیشین بهتر خواهد بود 


آسمان گرفته و دلش می خواهد ببارد مانده ام این همه بغض فرو خورده در دل آسمان چه می کند که در پاییز این گونه می گیرد

پاییز از تویی که با دل آسمان چنین می کنی و شیره ی  جان درختان را چنان می مکی که خون شان ذره ذره و آرام آرام بر زمین می چکد و آماده می کنی شان  تا کفن زمستان را به تن کنند متنفرم

از تویی که با خورشید بازی ات می گیرد و گاهی چنان رویش را می گیری که فکر میکنم همین الان است که بغضت بترکد. متنفرم ، متنفر

در این روزهای پاییزی، که از همه چیزش نفرت دارم فقط میتوانم بگویم انتظار خستگی روز های اربعین که زیبایی های پاییز را مقابل چشمانم به اندازه ی بهار جلوه می دهد،را میکشم . نمیدانم شاید حتی فقط دارم وانمود میکنم که حوصله ی پاییز را ندارم .

 با این همه وقتی کتاب ها را به دست می گیرم وجودم از سوالات گوناگون سرشار می شود و نمی دانم میتوانم پاسخگوی این سوالات باشم یانه!!!!

یکی از سوال هایی که بیشتر از همه ذهنم را درگیر می کند این است که میتوانم به خوبی از پس این همه درس بر بیایم . کتاب اقتصاد را که ورق می زنم ترس  به یکباره وجودم را دندان می گیرد ، وقتی سه شنبه زنگ آخر فنون داشتیم  و در حال حل تمرینات کتاب، فقط چند تا مانده بود که به من برسد و از من جواب تمرینات را بخواهد، خواست کتابهایمان را جمع کنیم نفس راحتی کشیدم و یکهو ترسیدم،که از پسش برنیایم.

منی که تا این اندازه عاشق ادبیات بوده ام از این که نوبت به من نرسید نفس راحتی کشیدم :(((

البته امروز و در حال حاضر این سوالات خیلی آزارم نمی دهد و خب یکهو به نظرم آمد که مکتوبشان کنم .

باید بگویم فکر دیگری که خیلی وجودم را آزار می دهد این است که ،آیا خوب می نویسم؟

آیامی توانم  نویسنده باشم؟؟چرا ؟!هر که از من تعریف میکند حس میکنم دروغ میگوید؟

مدت هاست که سیال ذهن ننوشته ام و حس میکنم این پست سیال ذهن طورانه شد گاهی ذهنم عجیب درگیر می شود، و این که نمی توانم با کسی حرف بزنم خیلیآزارم می دهد .

نمی دانم چرا گاهی درک خودم هم، برای خودم دشوار می شود گاهی مغزم، فکر بعضی اتفاقات را مثل خوره به جانم می اندازد که هر چه بیشتر سعی در ترکشان دارم انگار برایم نزدیکی بیشتر فراهم می کند

میخواهم بنویسم اما انگار حرفی برای گفتن ندارم ،ندارم .

 پاییز هم انگار میخواهد با من  راه بیاید چرا که از آن زمان که آن جملات را در وصفش نوشتم پرده ی ابرهای غصه دار پر اشکش را کنار کشیده.

  رفتار یکی دونفر در زندگی ام دیگر خیلی غیر قابل تحمل و آزار دهنده شده نمی دانم با آنها چه کنم

 اینهم یک سیال ذهن وبلاگی مزخرف :/

البته خیلی هم سیال ذهن نیست بلکه شرح حال حال سردر گم منه.

دلم میخواست پست بگذارم حالا هر چه که بود .

پ.ن: حالا حس میکنم دارم به یکی از ترس های پرنیان میرسم ، وبلاگ نویسی به جای خاطره نویسی .

پ.ن۲:چه قدر ازاینکه این قدر انرژی منفی بنویسم متنفرم ولی چه کنم حال دله.

 پ.ن۳:دارم از شوق لبریز می شم فقط ۲.۳روز دیگه بیشتر نمونده

پ.ن۴: آخه این پیشی رو ببینید چه نازه ، اگه خدا پیشی ها رو نمی آفرید من موندم باید قربون صدقه ی چه حیوونی میرفتم . یعنی من عشق تر از این حیوونای بامزه ی خنگ ندیدم

پ.ن۵:چه قدر پست هام مختصر شدن

پ.ن۶: اگه من اون یه نفری که خاموش دنبال میکنه به دستم بیاد


سلام عذرای کوچک دوست نداشتنی، به هیچ وجه دوست ندارم تکرار شوی

فقط بگذار برایت از تجربیاتی که  تو برایم خلق شان کردی  بگویم

بگویم که باید بدانی که همیشه نباید پیش از به وقوع پیوستن هیچ  اتفاقی تا این اندازه به خاطرش شاد و یا ناراحت باشی چرا که می بینی ،روزگار تو را به بازی گرفته و میخواهد حرصت را دربیاورد. پس چشمه ی پاک احساساتت را این قدر زود به تلاطم نینداز .

برای به دست آوردن خیلی از خواسته هایت تلاش نکن، چرا که خیلی زود در می یابی آنقدری ارزشش را نداشت که خودت را به خاطرش به آب و آتش بزنی و خدا را چه دیدی که همان هایی را که  روزی با جان و دل می خواستی ، به عامل آزارت تبدیل شوند

برای آینده آن قدر وعده ی دکتر شدن به خودت نده آخر اصلا به تو نمی آید که دکتر باشی .

کلاس زبانت را ادامه بده پیش از آنکه دیر بشود

بخند کمی بیشتر بخند .

اینقدر غر نزن که درس های خواندنی خیلی بهتر از نوشتنی است و این وعده را نده که هرچه که بزرگتر می شوی و نوشتنی هایت کمتر می شود درس خواندن،  آسان تر

چون این یک دورغ بزرگ است از دوران مشق نوشتنت خیلی لذت ببر .

عروسکی را که دوستش داری همه جا با خودت نبر چرا که در این مواقع نمی دانم به چه دلیلی، ولی بزرگتر ها خیلی تورا بزرگ می بینند و تو بعد ها که به یادت می آورند گونه هایت سرخ خواهند شد

از همه مهمتر این قدر زود اشک نریز نگذار شجاعت ها و قُوایت زیر پرده ی اشک هایت پنهان شوند چرا که تو خیلی قوی تر از این حرف ها هستی

نگران نباش،تا آن زمان که نگرانی، همه چیز به طرزی بی رحمانه بر خلاف خواسته هایت پیش خواهند رفت . پس آرام باش ، آرام .

گذشته ی عزیز خدا می داند چه قدر از گذشتنت خوشحالم ، تو با همه ی سختی هایت عذرای امروز را ساختی ، و باید  بگویم عذرای امروز در نوع خود بی نظیر است تو نباید نگران عذرای امروز باشی تو باید تا می توانی در صدد پرورش خودت باشی ، این عذرا که امروز برای تو دست به قلم شده و نصیحتت می کند  با عبور از تو به کمال رسیده، درست است تو را دوست ندارد و تورا پر از سختی و اشک و آه و خنده می بیند اما

اما عذرا به آینده امیدوار است و مطمئن باش تورا سرافراز کرده و به تمام آرمان های کودکانه ات خواهد رساند فقط برای عذرای کنونی خیلی دعا کن، که گاهی دنیارا همچون تو زیبا و دوس داشتنی ببیند و همان طور ساده لوحانه از کنار بعضی از افردا و اشخاص و اتفاقات و امور گذر کند ، همان طور که تو گذر می کردی،گاهی دست تو را بگیرد ،تا تو اورا به دنیای کودکی هایش دعوت کنی و همچون بعضی از اطرافیان نباشم که تا چشمم به کودکی می افتد نگاه سنگینم را رویش بیندازم که بدن نحیفش آزده شود، و بخواهم با نگاه هایم به او ثابت کنم که خیلی از او بزرگتر و فهمیده ترهستی

یادت نرود تو از این نگاه ها متنفر بودی، و از همه مهمتر روزی کودک بودی.

  با اینکه از تو متنفرم اما خیلی ممنونم که بودی ،که حضور داشتی، دیگر حرفی با تو ندارم

همیشه در لابه لای دفتر خاطرات شاد و پیروز و آرام باشی

ممنونم از  

پرنیان جوووون به خاطر دعوت به چالش و 

وبلاگ سکوت


عصبانی ام 

خیلی زیاد این قدر عصبانی ام که اگر ننویسم سرم منفجر می شه .

گرچه که الان هم اینقدر عصبانی ام که سرم داره از درد می ترکه

امروز مامانم قرار گذاشت بریم دیدن کربلایی ، نمی دونم این مامان من وقتی میخواد کاری بکنه راحتی همه رو در نظر می گیره به جز ما برای اینکه صاحب خونه گفته تو این هفته بیاین که من دیگه اذیت نشم خونه رو مرتب کنم مامانم نکرده، برنامه رو کنسل کنه و ما هفت رفتیم خونشون که دیگه ۸ به جلسه ی روضه برسیم .

اما یهو دیدم بابا بی خیال نشست و بی خیال به حرفاش ادامه داد بعد که ازش پرسیدیم گفتن شام سفارش دادن

بعدش هی دستمالی که برای حساسایت برداشته بودم رو محکم به بینی ام می کشیدم

گاهی هم به هوای حساسایت اشک چشمم می ریخت.

امام حسین امشب دعوتم نکرد . می دونم چرا ، چون همین چند ساعت پیش درباره ی خادمش بد گفتم قضاوتش کردم .

می دونم امشب امام حسین دعوتم نکردن، امشب امام حسین از من ناراحت بودن،امشب دلم میخواد تا صبح گریه کنم ، امشب دلم میخواد تا صبح ضجه بزنم که شب روضه حضرت رقیه رو از دست دادم.

تلخ است که با همه ی این ناراحتی ها  باید از آنها تشکر کنی از اینکه امیدت را پودر کردند باید سپاس گزارشان باشی

دلم میخواد هر چه زود تر تو رخت خوابم گریه کنم. در حالی که عروسکم رو تو بغلم فشار می دم.

+ عکس بالا منم البته با چشم هایی از اشک خیس

+وقتی عصبانی می شی و نمی تونی بروزش بدی اشک میریزی وقتی احساساتت هیچ روزنه ای برای خروج نداشته باشن اشک میریزی. خدایا چرا امشب تموم نمیشه

امام حسین تو رو خدا منو ببخشید من بی لیاقت بی انصاف رو

سرم پایینه نگام کنید


در روز دوم می خواهم از احساسات روز اولم بگویم .

خیلی از بابت این موضوع خوشحالم که امسال در مهشید قبول شده ام و با وجود تلاش های بی انتهای خودم در سه سال آینده به نتایج قابل توجهی خواهم رسید. هر بار که تابلوی مدرسه به چشمم می خورد قلبم از شوق لبریز می شود و خدا می داند چه قدر کیف می کنم از همان روزی که خبر قبولی ام را در سایت دیدم هر بار که اسم مصلی نژاد گوشم می خورد و حرف مهشید به میان می آیدکلی کیف و عشق می کنم. خب اینکه دانش آموز مهشید مصلی نژاد باشی خیلی حال می دهد .

البته می دانستم که  سه سال سختی، را در پیش دارم و عین لذت بردن از لحظات نوجوانی ام باید حسابی حواسم به درس هایم باشد

ولی با این همه خیلی برایم شیرین بود که نتیجه ی تلاش هایم را دیده ام و یقین دارم در رابطه با کنکور  هم نتایجی خوبی دریافت خواهم کرد. البته این را هم بگویم که با حرف های سرشار از انگیزه ی معلم منطقم به اوج اعتماد به نفس رسیدم و یقین کردم که می توانم موفق شوم :/

هنوز هم انعکاس زنگ صدایش تمام تنم را می لرزاند

+من فقط می توونم استان رو قبول کنم غیر مقام های استانی هیچ چیزی نمی خوام.

+شما دو ماه دیگه تمام جد وآبادتان می آید جلوی چشمتان این قدر که رویتان فشار است :/

پیش از شروع کلاسمان یکی از بچه ها ازانتهای کلاس فریاد زد معلم منطقمان خیلی آدم بی منطقیه‍♀️ ، خیلی به حرفش توجه نکردم اما حالا می دانم که کاملا بی احساس و بی منطق است :/

خدا را شکر معلم ادبیاتم ، سرشار از شوق و اگیزه و انرژی مثبت است .همین امروز داشتم به مامان می گفتم :((معلم ادبیات هم ،درون مایه ی حرفهایش همان حرف های معلم منطق بود اماانگیزه ای که او در وجودم نهاد کجا و ترسی که آن به جانم انداخت کجا .))

 همیشه دوست داشتم معلم ادبیاتم آدم با ذوق ، با انگیزه و با احساسی باشد که از اخلاق و رفتارش بتوان به لطافت اشعار و متون زیبایی که در گنجینه ی قلبش وجود دارد دست یافت .

واقعا از این بابت خیلی خوشحالم خیلی ، چرا که معلم هشتمم به قدری خاطرات بد برایم ساخت و دیگر هرگز دوست نداشتم هیچ کدامشان تکرار شوند.

خلاصه اینکه حرف های این معلم عزیزم مرا حسابی سرشار از شوق کرد و تمام سعی خود را به کار می گیرم که از همین حالا برای آینده بخوانم ،تا خدا چه بخواهد و تنبلی مرا در برنگیرد .

امسال عذرای کنونی تهی شده از شیطنت های سال گذشته اش و نسبت به آینده بیش از قبل امیدوار و مشتاق است و سعی بر این دارد که غول تنبلی هایش را زمین بزند و از مدرسه و معلمان عالی اش نهایت استفاده را بکند .می دانم اگر به قول پرنیان یه هفته ی اخر مهشید خوانی را ول گشتم و حسابی خوش گذراندم ،اما نتیجه ی همه ی آن تلاش های طول سالم را دیدم من امیدوارم به آینده و می خواهم به همه ی خواسته هایم برسم و می دانم که می توانم ✌✌✌✌


بهشت ،

می خواهم بنویسم اما این بار متفاوت تر از همیشه این نوشته ام عطر و بوی دیگری دارد این یکی با همه ی آن درد دل های دیگر فرق می کند، این نوشته بوی بهشتی دارد بهشتی که نه تنها بهشتم بلکه همه ی زندگی ام هست ،همه ی زندگی ام انگار خدا من را با تمام مهربانی و عطوفتش انتخاب کرده بودو به دستان مبارک امام زمان سپرده بود.

باید بگویم آخر منم و همین بهشت، همین بهشت زمینی، گرچه که خودم بخشی از این بهشت را در همسایگی خویش دارم اما حالا دلم هوس کرده در هوای این بهشت بال بگشاید و پرواز کند .

دلم که به شبکه ی های ضریحش گره می خورد ، تازه آن گاه است که میفهمم تا آخر عمرم هم نمی توانم این گره کور را با دستانم به همین سادگی  بگشایم.

از همان روز اولی که قدم به کلاس های مهدویت ( امام زمان شناسی )گذاشتم زندگی ام  جور دیگری زیبا شد. اولین و بهترین هدیه ای هم که از دستان مبارک امام زمان گرفتم همان رزق کربلایم بود و الا من کجاو بهشت امام حسین کجا ،من کجا و این همه محبت.وقتی فکرش را می کنم می بینم آنقدر به من لطف داشته اند که مرا تا پایان عمرم کفایت می کند و می اندیشم چه خوب است که من انتخاب شده ام.

هنوز هم چهره ی مادرم را به یاد دارم آن زمان که در آشپزخانه بودیم و از این شگفتی حرف می زدیم که چه گونه برنامه هاجور شدند مبنی بر اینکه من با آنها بروم. هنوز به یاد دارم قطره اشکی که از چشمانش چکید و اوج احساساتش را برایم عیان کرد و گفت : عذرا ،میفهمم گویی، خود امام حسین تو را دعوتت کرده اند .

آری ،آری اما با پادرمیانی امام زمانم که تا نفس می کشم مدیونشانم که تا عمر دارم نمی خواهم و نمی توانم کسی را به اندازه ی ایشان دوست بدارم وقتی فکرش را می کنم می بینم لطف و محبت این خاندان در همان  2 سال قبل که قدم به کلاس های مهدویتم نهادم احاطه ام کرد و زندگی ام را جور دیگری عوض کرد که حالا با دیدن تابلوی یا قایم آل محمد تمام غصه ها از قلبم پر می کشند.

من احساس می کردم  امام زمانم را می شناسم در حالی که حقیقت این نبود .حقیقت این بود که من تا چه اندازه از ایشان دور بودم . خدا می داند این روزها قلب و دلم چگونه برای آن خستگی راه اربعین  پر می کشد برای آن ستون هایی که انگار ستون های بهشتند، برای آن لحظه ای که خستگی وجودم را در بر گرفته بود ،تنم  درد می کرد و با وجود تمام خستگی ها ناگاه چشمم به گنبد طلایی آقا گره خورد و انگار تمام انرژی از کف رفته ام باز گشت، دلم می خواست نه ساعت ها بلکه سال ها این لحظه و ثانیه را برای خود نگاه دارم . وقتی  سال گذشته نتوانستم تمام راه را پیاده بیایم دلم شکست ،به واقع دلم شکست . گمان دارم اگر اشتباه نکنم 300 عمود را پیاده آمدیم اما بقیه ی هزار و خرده ای را با ماشین، در تمام راه پتو را بر صورتم کشیدم و اشک ریختم و غصه خوردم و نگذاشتم چشمم به ستون هایی بیفتد که بی رحمانه از مقابل دیدگانم می دویدند

و آنگاه که منظرگاه دیدگانم قاب گنبد امام شدند اشکهایم بیش از قبل گونه هایم را خیس کردند چرا که حال سال قبل و آن خستگی ها را نداشتم .

وای وای نگویم که چه معجزه ها دیدم ذره ذره جان گرفتم و زندگی کردم ،از همان دم که من اربعین آمدم و نه از درس هایم عقب ماندم و نه لطمه ای بر نمرات خوبم وارد آمد ،گرچه اندکی با معلم هایم درگیر و از دستشان دلخور شدم اما به قیمت قدم زدن در آن بهشت حسابی می ارزید .

من ، مردم و زنده شدم از آن دم که امام حسین به خواب یکی از علمای نجف آمدندو مداحی تزورونی را برایش خواندند . نمی شود که این مداحی را گوش کنم و اشک گونه هایم را نشوید ، نمی شود ، به آنجا که می گویند : خوش آمدی ای که فراموش نکردی و بر وعده حاضر می شوی . آمدی و نه گرما و نه سرما برایت مهم نبودند قسم به حق اشک بانوی گرامی و فرق شکافته ی اکبر. پیشت حاضر می شوم و وقت م رهایت نمی کنم . در وقت دیدار پیشتان می آیم و دور نمی شوم و رهایتان نمی سازم . پشتیبانتان هستم به حق حیدر پشتیبانتان هستم.

دلم از شوقی بی پایان  لبریز میشود . اشک می ریزم چرا که خودم را لایق این همه محبت نمی بینم و این شوق است که انگار تنها روزنه ی خروجش از وجودم را اشک می داند و به آن قسمتش که میرسد :ای آن که قصد مرا نموده ای و اشکت جاری است . حاجتت را می دانم نیازی نیست آن را بگویی. به حق گلوی شیرخواره حاجتت را بر آورده می کنم . ای زائر عهد کرده ام هر بیماری را شفا دهم .

گریه امانم نمی دهد دلم می خواهد از شوق این همه محبت بمیرم  که آخر تا چه اندازه لطف ، تا چه اندازه مهربانی و به ناگاه دلم می گیرد از ظلمت قلب بعضی از افراد که نمی دانم چه گونه می توانند تا این اندازه بی انصاف باشند  و بگویند: پولتان را خرج امام حسین نکیند به فقرا بدهید . 

برای امام حسین این قدر گریه نکنید کشور ما کشور افسرده است .کسی که این حرف ها را می زند بعید هم نیست که بگوید ، بس که در جهنم خویش غرق شده نمی تواند بهشت را به نظاره بنشیند .وقتی شیرینی اش را زیر زبانش مزه مزه نکرده  نمی تواند گریه بر امام حسین را بخواهد ، نمی تواند .

نمی خواهم بگویم من چه قدر عالی و خوب و بی نقص هستم ابدا چرا که هرچه دارم از لطف بی دریغ بابای مهربانم امام زمان است که در اولین سفر کربلایم به وضوح گرمای دعوتشان را احساس می کرد و تمام این حرف ها تنها بخشی بود از شوقی که این سفر نصیبم می کند و می دانم که خوب نتوانستم رنگ احساس بپاشم بر جسم بی رنگ این کلمات تا تمامی احساساتم را نقاشی کنند .

با همه ی اینها هر گاه دلتنگ اربعین می شوم مداحی تزورونی را گوش می دهم و اندکی آرام می شوم .

با تمام وجودم امیدوارم که درهای این بهشت بر همه گشوده شود و بتوانید حسش کنید و از آن لذت ببرید.

این هم مداحی تزورونی که همین طور که گفتم امام حسین به خواب یکی از علمای نجف آمدند و این شعر را برای زوار اربعین می خواندند . تا آخرش با معنی گوش بدید سرشار از عشق امام حسین هست . با صدای ملا باسم کربلایی 

 

این هم ترجمه ی مداحی 

 

 

این فیلم رو هم می گذارم چرا که حس می‌ کنم همه ی مداحی یک طرف این قسمتش یک طرف است ❤

 


حال دلتون خوب

تا آخر خوندید؟؟؛)))))،  خیلی طولانی شد

پ.ن: اگر نصیبم نشود امسال باید بگویم که در حسرت یک قدمش خواهم مرد

اللهم عجل الولیک الفرج آمین

 


باز پاییز آمد.

دورغ است اگر بگویم مشتاقانه انتظار حضورش رامی کشم . باید بگویم تنها فصلی که مرا تحت تاثیر قرار نمی دهد همین پاییز است ،چه هنگام برگ ریزان درختان چه هنگام غروب های غم انگیز و دل گرفته اش ، نمی دانم چرا ، چرا؟

نمیفهمم چه گونه جادوی خیال انگیز این همه رنگ ، قلبم را نقاشی نمی کند تا تصویر پاییز را دوست بدارم ؟؟ و باید بگویم هزار چرا وجود دارد که به واقع هنوز نتوانسته ام خیلی از آنها را درک کنم .

هیچ گاه نتوانستم پاییز را به اندازه ی بهار دوست بدارم.

از آن زمان که قدم بر جاده ی نوجوانی ،رو به سوی جوانی نهاده ام خیلی چیز ها در من تغییر کردند تغییر هایی که سایه ی تک تک شان را بر وجودم حس می کردم و سعی می کردم از سایه ی خنکشان لذت ببرم . و واقعا هم لذت بردم .تغییراتی که هنوز هم گاهی باورشان نمی کنم و همیشه از خود می پرسم چگونه این همه تغییر کرده ام ؟؟ یکی شان همین ، حس بد نسبت به پاییز بود . 

برعکس کسانی که هنوز هم از کودکی شان با حسرتی پایان ناپذیر یاد می کنند من حس می کنم آن روزی که به سن آنها برسم از بهترین دوران زندگی ام، همین روزهایی که درحال حاضردر آن هستم یاد کنم به خاطر همین هم هست که سعی می کنم از تک تک روزهای رشدم لذت ببرم .

این روزها ، آسمان قلبم ، درست شبیه آسمان پاییز است که انگار می خواهد ببارد اما هیچ اشکی برای ریختن ندارد و فقط می گیرد و می گیرد .

پاییز مهربان مرا ببخش که تا این اندازه نسبت به تو بی رحمم ،چرا که تو همیشه بهترین خاطراتم را با همه ی دل پر غصه ات که انگار قصد باریدن ندارد می سازی 

.پاییز من ، در این برگ ریزان که درختان آرام ، آرام خود را مهیا می کنند که کفن زمستان را به تن کنند ، من زندگی می کنم ، می خندم ،می بارم،غصه دار و دل،تنگ می شوم و در این زمستان های قهوه ای انتظار بهار را می کشم ، مرا می بخشی؟

که نمی توانم تو را دوست بدارم نمی توانم، اگر هم تو را دوست دارم ،همان طور که در 

این پستم ،  گفته ام به دلیل خاطرات خوب زندگی ام است که  در تو حبس شدند و من قادر نیستم آنها را از بند زمان رها کنم

#هنوز_نتوانستم_از_صدای_قدم_های_پاییز_استقبال_کنم

شما چ طور ؛ )))))؟؟؟


پیش از خواندن این متن خواهش می کنم با توجه دقیق به استیکر ها بخوانیدشان ممنون. البته اگر امکانش هست چون باحال تر می شوند .

خب، بابا جان عزیز علاقه ی بسیار شدیدی به لوازم التحریر دارند حتی بیش از من که از این لوازم استفاده می کنم.( باید اضافه کنم خودکار و پاک کن ها و مغز های اتود بالا مال قبلا هست. پایینی ها خرید دیشب )

من نمی گویم، بد است دستش درد نکند اما خب گاهی واقعا تعجبم را بر می انگیزد

مثلا .

همان دیشب که رفتیم کتابفروشی چشم های من کتاب ها را دنبال می کرد

اما بابا جان فقط لوازم التحریر ها را می دیدند و هی به من می گفتند : پاک کن داری؟

 +بله

-مغز اتودچی؟

+ بله

-خوکار چی ؟

+بله بابا جان هزار تا .

راهمو کشیدم تا برم که باباجان دوباره منو صدا زدند ،

گفتی از این پاک کن ها نمی خوای دیگه، داری ؟

+بلی

وبعد که از کتاب فروشی در می آیم می بینم که بعلههههه بابا جاااان خریدند

حتی شده  یک دااانه و بعد فریاد من و مامان بلند می شوددد کهههه : خب اخههههه از اینا کهههه داشتیییییممممم

و او این گونه ما را تماشا می کند 

خداییش اگر برایم نمی خرید خوب بود .خودم می دانم لازم نیست شما به من بگوییییدددد چیششش.

خلاصه باید بگویم باباجانم به عمو جانش رفته وهمان روز که برایم ماجرای عمویش را تعریف کرد فهمیدم این علاقه از کجا سرچشمه می گیرد

 عمویش در مغازه ی بابا بزرگ  من کار می کردند و ظاهرا آنجا لوازم التحریر هم می آوردند و عموی عزیز گنجینه ای در طبقه ی بالای فروشگاه نگه داری می کرده وکلی از لوازم التحریر که تعداد کمی از آنها دربازار بود را  اعم از :خود نویس پارکر ، خود نویس 6 سر ، خط کش لیرا و.  را در کمد نگه داری می کردند  و حالا باباجان من هم از خریدن پاک کن فابر کاستل سیییرررر نمی شود

البته بیچاره عموی باباجان که آخر سر ناکام هم ماند و شانس نیاورد چرا که یک روز یک احمقی وقتی، جسارتا در طبقه ی بالا رفت دست به آب،شیر را باز گذاشت ،سقف هم طاقت نیاورد و خودش را روی آن کمد عزیز عمو جان خالی کرد و تمام آن وسایل که همچون جان شیرین عموی باباجان بودند نابود شدند و او با این چهره از فروشگاه تا خانه را در حالی که از شدت ناراحتی ماشینش را فراموش کرده بود طی کرد

خلاصه اینکه گاهی خیلی به جانش غر می زنیم ، امیدوارم ما را ببخشد. باید بگم دوسش دارم و ممنونشم

عصر جمعه اتون به خیر

پ.ن: این جمعه هم بدون حضور شما گذشت  بابا جان   یا صاحب امان


آخه مگه میشه بری کتابفروشی به این عشقی ، این کتاب ها رو بخری و حالت خوب نشه. 

یه چند تا لوازم التحریر هم خرید ، میخوام درباره ی لوازم التحریر یه پست بگذارم به زودی

پ.ن: گفتم ، حال بدم رو که نوشتم ، دلیل حال خوبم رو نگذارم .

پ.ن۲: ینی عااااشق نشون های کتاب هام هستم

پ.ن۳:عکس به این داغونی دوربین توش افتاااده به بزرگی خودتان ببخشید


دلم گرفته نمی دانم چه گونه آرامش کنم . از صبح که از خواب بیدار شدم سعی کردم احساساتم را انکار کنم و نگذاشتم اشک هایم بر گونه هایم جاری شوند .

اما حالا که در این سکوت بعد ازظهر تنها شده ام از قطره ی داغ اشکی که از گونه پایین می چکد و همچون خنجری صورتم را می سوزاند استقبال می کنم .

بعد از تقریبا 17 روز مسافرت حالا که در اتاق و خانه ی خودمان آرام گرفته ایم ، دلم بدجوری گرفته . نمی دانم غصه ی چه دارم!!!اما می فهمم که هیچ چیزی نمی تواند تسکین قلب پر از غصه ام باشد، نه حتی همین اشک هایی که از عمق چاه چشمانم بر گونه ام می چکند .

یکی از بدترین حس هایی که در زندگی ام تجربه کرده ام همین حس است که انگار با هزار سال اشک ریختن هم التیام نمی یابد. نمی دانم اما انگار در خودم گم می شوم و سخت است که به همین راحتی ها بتوانم خودم را پیدا کنم . انگار فقط من هستم و من اما فهمیدن احساسات همین منه خالی هم خیلی سخت است .

فقط از صبح حال خود  را باحال اتفاقات خیلی  بدتر از این مقایسه میکنم ودلیل می آورم که باید شاد باشم اما می دانم،دلی که در سردرگمی خود گم باشد را به همین راحتی ها نمی توان آرام کرد. بدترین قسمتش این است که نمی توانم با کسی از آنچه که در قلبم می گذرد حرف بزنم ، نه اینکه نخواهم بگویم ، نه، اما انگار احساساتم نمی توانند خود را در غالب کلمات بریزند . حتی در این شرایط کاغذ و قلم نه تنها مشکلی را حل نمی کنند بلکه از احساسات کلاف سردرگم تری می سازند. حالا که این حرف ها را گفتم کمی فقط کمی آرام شدم.

تنها چیز هایی که از حال خود در می یابم این است که هنوز دوست داشتم این روزهای خوب ادامه داشتند و حالم از این بوی پاییزی که شهر را در بر گرفته به هم می خورد شاید هم من بوی پاییز را احساس می کنم نمی دانم 

پ.ن : همه اش هم حال خود را با حال این روزهای بچه های امام حسین مقایسه میکنم که چه روزهای پر از ترس و وهم و وحشتیرا سپری میکنند و غصه از ظرف قلبم لبریز می شود و تاسف می خورم که به خاطر این موضوعات کوچک قلبم این چنین می گیرد.

پ.ن۲: چه قدر دلم می خواهد این طوری که برای غصه های خودم گریه می کنم با سوزی بیش از آن برای امام حسین اشک بریزم .

دعا کنید :) با همه ی اینها می خندم چرا که جز این چاره ای ندارم .


اما فضیلت زیارت آن حضرت:

فضیلت زیارت آن حضرت بیش از آن است که به شمار آید، و ما در اینجا تنها به ذکر چند خبر تبرّک می جوییم، و بیشتر آن را از <تحفه اائر> نقل می کنیم. اول: از رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) روایت شده: زود باشد که پاره ای از تن من، در زمین خراسان مدفون شود، هیچ مؤمنی او را زیارت نکند، مگر آنکه حق تعالی بهشت را برای او واجب کند، و بدنش را بر آتش دوزخ حرام سازد، و در حدیث معتبر دیگری فرمود: پاره ای از بدن من در خراسان مدفون خواهد شد، هر غمناکی او را زیارت کند، البته حق تعالی اندوهش را برطرف کند، و هر گناهکاری او را زیارت نماید، البته گناهانش را بیامرزد. دوم: به سند معتبر روایت شده: که حضرت موسی بن جعفر (علیهما السّلام) فرمود: هرکه قبر فرزند من علی را زیارت کند، برای او نزد خدای تعالی ثواب هفتاد حج پذیرفته باشد. راوی بعید دانست و گفت: هفتاد حجّ پذیرفته؟! حضرت فرمود: آری هفتاد هزار حج، گفت: هفتاد هزار حجّ؟! فرمود: چه بسا حجّی که پذیرفته نباشد، هرکه آن حضرت را زیارت کند یا یک شب نزد آن حضرت بیتوته کند چنان باشد که خدا را در عرش زیارت کرده باشد، گفت: چنان که خدا را در عرش زیارت کرده باشد؟ فرمود: آری چون روز قیامت شود، چهار نفر از پیشینیان، و چهار نفر از پسینیان بر عرش الهی خواهند بود، اما پیشینیان نوح و ابراهیم و موسی و عیسی(علیهم السّلام) هستند و اما پسینیان، محمّد و علی و حسن و حسین (علیهم السّلام) اند، آنگاه ریسمانی در پای عرش می کشند، پس زیارت کنندگانِ قبور امامان با ما می نشینند و به تحقیق زیارت کنندگان قبر فرزندم علی، درجه ی ایشان از همه بالاتر و عطایشان از همه بیشتر خواهد بود. سوم: از حضرت رضا (علیه السّلام) روایت شده: در خراسان بقعه ای است، که زمانی بر آن خواهد آمد، که محل رفت وآمد ملائکه شود پس پیوسته گروههایی از ملائکه از آسمان فرود خواهند آمد و گروههایی بالا خواهند رفت تا در صُور بدمند، پرسیدند: یابن رسول الله کدام بقعه است؟ فرمود: آن بقعه در زمین طوس است و آن و الله باغی است از باغهای بهشت، هرکه مرا در آن بقعه زیارت کند، چنان است که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) را زیارت کرده و حق تعالی برای او به سبب آن زیارت، ثواب هزار حجّ پسندیده و هزار عمره ی پذیرفته بنویسد و من و پدرانم در روز قیامت شفیع او باشیم. چهارم: به چندین سند صحیح از ابن ابی نصر نقل شده که گفت: نامه ی امام رضا (علیه السّلام) را خواندم در آن نوشته شده بود: به شیعیان من برسانید، که زیارت من نزد خدا برابر است با هزار حج، پس من این حدیث را خدمت حضرت جواد (علیه السّلام) عرض کردم، فرمود: آری و الله هزار هزارحج است، برای کسی که آن حضرت را زیارت کند و حق او را بشناسد. پنجم: به دو سند معتبر روایت شده: حضرت رضا (علیه السّلام) فرمود: هرکه مرا با این دوری بارگاه زیارت کند، من در سه موطن روز قیامت نزد او آیم تا او را از اهوال آنها خلاصی بخشم: نخست وقتی که نامه های نیکوکاران در دست راست ایشان و نامه های بدکاران در دست چپ ایشان پرواز کند و دیگر نزد صراط و سوم نزد ترازوی اعمال. ششم: در حدیث معتبر دیگری فرمود زود باشد که بر اثر ظلم و ستم با زهر به قتل برسم، و کنار هارون الرشید به خاک سپرده شوم و خدا تربت مرا محلّ تردّد شیعیان و دوستان من گرداند پس هرکه مرا در این غربت زیارت کند، برای او واجب میشود، که من او را در روز قیامت زیارت کنم و سوگند می خورم، به خدایی که محمّد (صلّی الله علیه و آله) را به پیامبری گرامی داشته و او را بر تمام خلایق برگزیده، که هرکه از شما شیعیان نزد قبر من دو رکعت بجا آورد، البته از جانب خداوند عالمیان در روز قیامت آمرزش گناهان را مستحق شود و به حقآن خدایی که ما بعد از محمّد (صلّی الله علیه و آله) به امامت گرامی داشته، و به وصیّت آن حضرت مخصوص گردانید، سوگند یاد می کنم که زیارت کنندگان قبر من در روز قیامت بر خدا گرامی تر از هر گروه دیگری هستند و هر مؤمنی که مرا زیارت کند و بر روی او قطره ای از باران برسد، البته حق تعالی جسم او را بر آتش دوزخ حرام گرداند. هفتم: به سند معتبر روایت شده: محمّد بن سلیمان از حضرت جواد (علیه السّلام) پرسید: شخصی به عنوان حج تمتع، حج واجب خود را انجام داد و پس از آن به مدینه رفت و حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) را زیارت نمود، آنگاه به نجف رفت و پدرتان امیرمؤمنان (علیه السّلام) را زیارت کرد، درحالی که حق او را می شناخت و می دانست که او حجت خدا بر خلق و باب الله است که از آن باب باید به خدا رسید، بر آن حضرت سلام کرد و به کربلا رفت و حضرت امام حسین (علیه السّلام) را زیارت کرد. سپس به بغداد رفت و حضرت امام موسی کاظم (علیه السّلام) را زیارت کرد و پس از این زیارتها به شهر خود بازگشت، دراین وقت خدا آن قدرمال به او روزی کرد که می تواند به حج برود، برای این مرد که حج واجب خود را انجام داده کدام یک از این دو عمل بهتر است، آیا برگردد ودوباره حج کند، یا به خراسان رفته و پدرتان حضرت رضا (علیه السّلام) را زیارت کند؟ فرمود: بلکه برود بر پدرم سلام کند که این افضل است و باید که در ماه رجب باشد و در این زمان انجام ندهید، که بر ما و شما از خلیفه ی زمان خوف رسوا ساختن و عیب جویی است. هشتم: شیخ صدوق در کتاب من لا یحضره الفقیه از حضرت امام جواد (علیه السّلام) روایت کرده: در میان دو کوه طوس قطعه ای از زمین است که از بهشت برداشته شده، هرکه وارد آن شود در روز قیامت از آتش ایمنی یابد. نهم: و نیز از آن حضرت روایت کرده: من از جانب حق تعالی بهشت را ضمانت می کنم برای هرکه قبر پدرم را در طوس زیارت کند، درحالی که عارف به حق آن حضرت باشد. دهم: شیخ صدوق در کتاب عُیون اَخبار الرّضا روایت کرده: مردی از نیکان، حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) را در خواب دید، خدمت آن حضرت عرضه داشت: یا رسول الله از فرزندانت کدام یک را زیارت کنم؟ فرمود بعضی از فرزندان من زهر نوشیده و برخی کشته شده پیش من آمدند. گفتم: با پراکنده شدن مشاهد ایشان کدامیک از آنان را زیارت کنم؟ فرمود: آن را که به تو نزدیکتر است زیارت کن، یعنی آن را که محل تو به بارگاهش نزدیک تر است و او را در زمین غربت بهخاک سپرده اند، گفتم: یا رسول الله از این فرمایش <رضا> را قصد کردید، فرمود: بگو صلی الله علیه بگو: صلی الله علیه بگو: صَلَّی اللهُ عَلَیهِ این جمله را سه بار فرمود. مؤلّف گوید: در کتاب <وسائل> و <مستدرک> فصول و ابوابی ذکر شده در مورد استحباب تبرّک به مشهد امام رضا و مشاهد امامان (علیهم السّلام) و استحباب اختیار زیارت امام رضا بر زیارت امام حسین (علیه السّلام) و بر زیارت دیگر امامان (علیهم السّلام) و بر حجّ مستحب و عمره ی مستحب و چون این کتاب گنجایش بسط مطلب را ندارد، ما به همین چند روایت که عشره کامله است اکتفا کردیم.

شهادت ولی نعمت مون تسلیت :*(

آجرک الله یا صاحب امان 


می دانم چرا نمی توانم دست به قلم ببرم و احساساتم را باخیال راحت بیرون بریزم.

اولین دلیلش این است که اگر مدت ها ننویسی بعد آن مدت آن قدر اتفاق افتاده که نمی دانی باید از کجا شروع کنی تا چیزی از قلم نیفتد .

دومینش شاید به این دلیل باشد که دفتر خاطراتم تمام شده و من مدت هاست که درست و حسابی خاطره ننوشتهام.

سومینش هم این است که آخر نمی شود که همه چیز را گفت و اجازه داد از درونت به بیرون رخنه کند ، باید به اصول دورن گرایی خود ادامه داد :))))

امسال هم با پرچم مشکی یا اباعبدالله راهی جاده ی بهشت شدم و چه بگویم اصلا می شود بهشت را توصیف کرد آیا ؟ حرف مرا آن کسی میفهمد که خودش این بهشت را تجربه کرده . درست نمی گویم؟

امسال هم پر از تجربیات و حس های شیرین و جذاب متفاوت بود ، وقتی دلت می گرفت و مداحی  یا روضه گوش می دادی قوایی به پاهایت هدیه می شد که اصلا نمی فهمدی چگونه عمود ها از پس یکدیگر طی می شوند .

حقیقت این است که در این راه حسابی به من سخت می گذشت و پاهایم درد می گرفت اما همیشه خود را دل داری می دادم  که اگر من درد داشتم حضرت رقیه و حضرت زینب چه کشیدند ، اصلا تمام من فدای خستگی ها و درد های شما ،این درست است که من خسته بودم اما دیگر کسی کتکم نمیزد درست است که من درد داشتم اما مجبور نبودم روی خار های بیابان پا به رهنه بدوم .

هوای ما زن ها را مرد ها حسابی داشتند نه فقط مرد ها بلکه تمام خدام امام حسین حواسشان  به زوار امام حسین بود چه آنکه پاهای خسته ی زوار را در دست داشت و دلش می خواست تا می تواند خستگی اش را رفع کند ،چه آن که خالصانه فریاد می زد و زوار را به خانه اش دعوت می کرد .

 سخن از خستگی به میان آمد باید بگویم ،خستگی هایش هم عجیب و شیرین بود در  این راه ،شاید خستگی و درد تا مدتی کوتاه بر جسمم آواره بود اما  روحم  چنان جلا گرفته بود که اجازه نمی داد ،خستگی بر  همه ی وجود غلبه کند ،فقط خدا می داند که این خستگی پاها گاهی جانم را به لبم می آورد اما انگار هرچه خسته تر می شدم ،شیرینی اش جوری دیگر زیر زبانم مزه می کرد. اما نه آخر مگر می شود از خستگی و درد هم سخن گفت وقتی تمام وجودت را عشق فرا گرفته که هر سال با وجود تمام سختی ها به سویش می دوی .

آری عشق ،به راستی که زیباترین جلوه ها ی وجود جهان در این کلمه ی زیبا نمود پیدا میکنند.

اما در این راه عشق جور دیگری معنا می شود .

عشق را باید از آن کسی پرسید  که همه دارایی اش را، همه ی دارایی اش را وقف  زوار می کند ،عشق را خستگی پاهایی معنا می کنند که خستگی برایشان هیچ معنایی ندارند  و چه زیبا و دلنشین است که برق مدال عشق با آبله ی پا بدرخشد.

آری ، آری حقیقت این است که ظرف کلمات کوچک تر از آن است که گنجایش این همه احساس و عشق را داشته باشند .

اما .

اما تمام این خستگی ها و از عشق دویدن ها بی پاسخ نمی مانند ،آن گاه که پس از سه روز در بیابان دویدن قاب از اشک شکسته ی دیدگانت منتظرگاه گنبد امام حسین و برادر با وفایش می شود تمام خستگی ها رنگ و بوی دیگری می گیرند . در یک کلام باید گفت آقا جان عشق شمایید ،عشق مسیر رسیدن به کربلاست ،عشق خدام و زوار اربعین شماست ،عشق به شما رسیدن بعد از سه روز خستگی بی پایان است و در آخر در آغوش کشیدن  و گره زدن بند قلب به شبکه های ضریح زیبایتان است می دانید از کدام گره سخن می گویم همان گره کوری که قلب همه را به خود زنجیر کرده و تا اسم شما می آید انگار کسی در قلبمان گره را محکم می فشاردش .

آری آری باز هر چه قدر هم که بخواهم بگویم کم است اگر در دنیا  مزه ی شیرین این عشق را نچشیده باشی از من می پرسی ، وااا از درست هایت عقب می مانی ، دوسال دیگر کنکور داری و دیگر آنجا لحظه ها با ارزش اند

و من پاسخ می دهم، که بله  اما من عقب نمی افتم چرا که من کسی را به همراه دارم که تنها گوشه چشمش تمام عقب ماندنی ها را جبران میکند ، من کسی را دارم که اگر از او بخواهم به من قول داده ، قول داده تمام حاجاتم را بر آورده می کند من سال کنکور را می آیم چرا که همان طور که شما می گویید ثانیه ها آنقدر باارزشند که نباید  اجازه داد ،عقربه ها آن قدر زود از پس یکدیگر بدوند، باید ثانیه هایی را  ثبت و ضبط کرد و دورن قلب برای همیشه نگه داشت و از آن کسی طلب کرد که همه چیز در دستان اوست .

  باید گفت نذر تک تک قدم های خسته ام به واقع آن زمان ادا خواهد شد که بابای عزیز تر از جانم بیایند چرا که تک تک قدم هایم را نذر ظهورشان کرده بودم .

این است تمام عشق من در این سه سال.  

وقتی شب اول که از کربلا رسیدیم کتاب به سوی بهشت را که درباره ی آداب زیارت و فضیلت زوار امام حسین (علیه السلام) بود  را می خواندم و به آن قسمتش رسید که نوشته بود :(( کسی که خدا خیرش را بخواهد محبت امام حسین و زیارت آن حضرت را به دلش می اندازد و فقط کسی که در آزمون الهی موفق بوده و خدا دلش را امتحان کرده ، و او را توفیق شناخت و معرفت اهل بیت داده ، موفق به زیارت می شود.)) قطره اشکی از دریای احساساتم ، از روزنه ی دیدگانم پایین چکید و من آن شب با شوقی بی پایان از آن همه محبت خدا به خواب رفتم .

خدایا هزار سجده ی شکر هم کم است می دانم اما من در یک لفظ ساده می گویم ممنونم هزاران هزار بار ممنونم که عشق و محبت امام حسین را به من ارزانی داشتی که اگر نداشتم می دانم ادامه ی زندگی ام به واقع خیلی سخت می شد .

شکرت


 هر چه این چند وقته با خودم کلنجار رفتم که از احوالاتم بنویسم بی فایده بود بارها  و بار ها خواستم از حال دلم بنویسم ، از تجربه ی این سفر بی نظیر که برای سومین  بار نصیبم شد  اما متاسفانه عاجزم .

در حال حاضر نمیتوانم قلم به دست بگیرم ,نمی توانم حال خود را توصیف کنم تنها میتوانم بگویم این مداحی زیبا توصیف بخشی از ، حالِ دلِ تنگ من است. 

بدون شرح.


خدا می داند چه قدر دلم برای عذرای قبلی تنگ شده .

عذرا ای که مدت هاست در وجودم مرده ، همان عذرایی که قد تمام روزهای زندگی ام دلم برایش تنگ شده ، عذرایی که مینوشت ، میخندید، می خواند. این روزها از همه ی اینها دلسرد شده ، این روزها میخندد اما نه دیگر همچون گذشته.

همه میپندارند من عذرای گذشته ام اما حقیقت این است که عذرای کنونی نمیداند چرا،شاید فقط دارد وانمود میکند از همه چیز  دلسرد است و نسبت به همه چیز بی انگیزه ، اما میترسد از این همه دلسردی یخ بزند و بمیرد . حتی دیگر همچون گذشته نمیتوانم به راحتی گریه کنم بلکم این همه سردی با ریزش قطرات داغ اشک گرم و نابود بشوند . و این بیش از هر چیز سخت است اینکه قلبت بخواهد از غصه  بترکد اما تو هیچ روزنه ای برای بروزشان نداشته باشی

پ.ن: خدایا به خودت قسم من قصد ناشکری ندارم ، آن قدر لطف و رحمت تو بی نهایت است که نمیتوانم شمارششان کنم اما تو که بهتر از هر کسی در این جهان می دانی که دل من چه قدر گرفته .

اگر این یک امتحان است از تو میخواهم کمکم کنی که به بهترین وجه از پسش بربیایم و قدم هایم در مسیر رسیدن به کمال نلغزد

پ.ن۲:اعیااااد مبارک؛)

پ.ن۳:ببخشید که تازگی ها اینقدر دلسردانه پست می گذارم ، اما خب چه کنم ، اعصاب خودم بیشتر داغان است . دعایم کنید .

پ.ن۴: دلم برایش تنگ شده ، همان که آن بالا آرام و بی دغدغه تر از اکنون کتاب به دست گرفته و میخواند


از وقتی از کربلا اومدم، به نوعی به خاطر حجم زیاد درسام و برخی دلایل واقعا از اون اتفاق هایی که خیلی ازشون لذت می بردم دور شدم ، یکیش کتاب خونی و دومیش وبلاگ نویسی،خاطره نویسی و . بود ✍.که به خاطر دوری ازشون خیلی حالم بده هنوز با خودم درگیرم البته از  اون روز های اولی که از کربلااومده بودیم خیلی بهتر شدم، اصلا یه حال بدی بود انگیزه نداشتم درس بخونم ، اصلا هیچ انگیزه ای برای انجام هیچ کاری نداشتم،  ولی هنوز نیاز به زمان دارم ، امسال سال اول انتخاب رشته ام و یکمی ترس دارم و از اینکه گاهی خوب نمیتونم از پس درسام بربیام اعصابم خورده، نبودم هم توی مدت کربلا یکمی کار رو خراب کرده ولی به هر حال من از پسش بر میام ، این یکی از چالش های باحال زندگیمه که من باید یه خاطره ی خوب باهاش بسازم و هر بار یادش افتادم به خاطر اینکه خیلی منطقی از سر گذروندمش لبخند بزنم . 

اومدم بگم . امروز ۱۱۱ امین روز عمر وبلاگممبااارکم بااااشهه❤❤( خیلی اتفاقی به این موضوع دقت کردم )و دوم اینکه در ۱۱۱ امین روز ۱۱۱ نظر تو کل وبلاگ بوده . ❤

 


به نام خدا الان آمدم که این متن را بنویسم تا اواسطش را  با دقت و حوصله نوشتم اما آخرش نمی دانم چه مرگ تبلتم شد که نوشته ام را پوکاند :/

واقعا عصبانی ام کرد 10 دقیقه است، هی می نویسم و پاک میکنم ، چون فکر میکنم به خوبی آن اولی نمیشود .

کلی با خودم کلنجار  رفتم و آخرش به نتیجه رسیدم که باید بنویسم و خوبی های روحی امروز را به کمال برسانم ،آخر من یک کلاسر خوشگل و جینگول برای خاطراتم خریدم ولی،استفاده ی اولیه اش را دفتر ادبیات بودن قرار دادم و تقریبا از همان اواسط مهر است که قلبم دارد می پوکد، می دانم همه ی اینها بهانه است خودم حال این کارها را نداشتم و چون دفتر خاطره ی قبلی ام هم پر شده بود و باید یک دفتر جدید بر می داشتم ، برای مدتی بی خیال نوشتن خاطرات شدم تا اینکه پریروز وقتی مقابل کتابخانه ام نشسته بودم که کتاب های درسی ام را دربیاورم دیدم یک دفتر خوشگل، مخصوص خاطره نگاری دارم ،خلاصه اش این شد که درانتهای این هفته ی مزخرف بی خاصییت نشستم و در دفتر خاطره ی جدید و قشنگم نوشتم و مهمتر از همه بخش اعظم روزم را هم به کتاب خواندن اختصاص دادم و سعی کردم دیروز را تا می توانم به خودم حال بدهم چون واقعا هفته ی مزخرف و بی خاصییتی را از سر گذرانده بودم ،تمام این هفته، تفریحات را از خودم سلب کردم و فقط نشستم به خرزنی آخرشم هم این شد که هر چه بیشتر خود را کشتم به میزان خودکشی بیشتر۲.۳نمره ای را تپل از دست دادم نه فقط یک درس ها!

امتحانات متعدد این هفته را میگویم که از آغاز تا پایانش فقط خرزنی بود .نمی دانم مشکل درس خواندنم کجاست اما دیگر واقعا دارد عصبی ام می کند نتیجه اش این شد که حسابی مایوس شدم و بی خیال درس خواندن ،و این آخر هفته ای را زدم به عشق و حال ؛دوست دارم امروز را بشینم قشنگ عین عذرای قلبی خر بزنم ولی خب، به هر حال دیروز روز خوبی از لحاظ خود واقعی ام بود از همان خودی که ازش دلسرد شده بودم نه به خاطر اینکه آنها بد بودند من مقاوم،دلسنگ  و بی احساس و. مجموعه ای از احساسات گوناگون که واقعا نمی دانم اسمشان را چه میتوان گذاشت، شده بودم .

سعی میکنم عذرای کنونی را دوست بدارم ، در آغوش بگیرم و با او دست به قلم ببرم،باید بگویم نوشتن خاطره ی دیروز با عذرای جدیدتنها اتفاقی بود که مرا به واقع سبک کرد .

خوشحال شدم از اینکه هنوز هم نوشتن خاطرات وجود سنگینم را سبک میکند :) و اینک هم که باران کلمات از اقیانوس ذهن عذرای کنونی و جدید بر،ابر قلم بارور شده و امروز بر کویر خشک دفتر خاطرات و وبلاگ بارید و سر سبزشان کرد ؛ ) و چه ذوقی از این بیشتر ؛ )

خب همان طور که اشاره کرده بودم این هفته با گند زدن های درخشان من همراه بود و صبوری دوست عزیزم، خودش خوب می فهمد چه میگوم، از عصبانیت های بی امانم گرفته تا اه،اه و غر غر کردن هایم .

واقعا صبرش برایم قابل تحسین بود ، من را شناخته و این خیلی خوب است و به من حس آرامش می دهد اینکه میداند وقتی من حالم بد است باید در آن لحظه  اه کنم و غر بزنم ولی بعد از ته دل درست عین احمق ها بخندم ؛) البته می دانم که از دستم دلگیر می شود اما از او بی نهایت ممنونم بابت اینکه ، کنارم هست و کمکم می کند .

آه چه قدر حس میکنم بچه ام ، اما روحم دارد حسابی بزرگ می شود در میان دل مردگی های این روزها می فهمم کودک درنم ار اینکه از این پس باید ساکت باشد ناراحت است او باید پر شر و شور باشد اما دیگر دارم در وجودم رنگ می بازانمش  و گویی از این بابت خیلی ناراحت است ، وجود من این روز ها شده جدل و طغیان و فریاد ، فریاد هایی که تنها در گوش جان خودم می پیچد و طغیان هایی که فقط وجود مرا روز به روز درگیر تر میکند البته اخلاقم دردیگران هم تاثیر گذاشته ،خودم کاملا حسشان می کنم اما خب هزار برابر حال بد بیرونم در وجودم است، اما نه کسی می فهمد، نه کسی می داند .

واقعا که سن عجیبی است این سن ، تنها امیدوارماز پس این چالش های کوچک و بزرگ که همچون حصاری زندگی ام را احاطه کرده اند و جلوی هر گونه پیش بینی و پیشرفتی، برای آینده را از من سلب کرده اند ،برآیم و بشکنمشان ، و  بتوانم آنگاه که از این گذرگاه زمان عبور کردم ، با لبخندی سرشار از پختگی به گذشته لبخند بزنم .دیروز را اگر درس نخواندم  و ول گشتم ، برای روحم کمی مفید بودم و توانستم آن چیز هایی که برایم خیلی با ارزش بودند،زنده کنم خوشحالم .

هنوز هم از یخ زدگی می ترسم ، شدیدا ، حالم هر لحظه با ثانیه ی قبل تفاوت دارد و واقعا،واقعا گاهی از این تغییر احوال عصبی می شوم.

حس میکنم بدتر از غصه هایی که گاهی وجود آدم را گاز می گیرند ، حرف نزدن درباره ی آنهاست و همین است که قلب آدم را به همان یخ زدگی دچار می کنند ودارم زندگی میکنم ، میخندم ، کار میکنم و تمام افعال یک زنده را انجام می دهم اما از هر مرده ای مرده ترم. 

و من چنین شده ام و حسابی از خودم خسته شده ام و میترستم که حرف هایم ناشکری محسوب شوند با وجود اینکه واقعا ، واقعا همه چیز در زندگی ام دارم . امسال، پاییز نه فقط من را چنین کرده که فهمیده ام با دل خیلی ها اینگونه بی رحمانه رفتار کرده ، چه طور دلش می آید نمی دانم ، تنها می دانم بعضی را حسابی غصه دار کرده .

وقتی حالم بود مامان گفت بیا برویم پارک، قبول کردم کتاب اقتصادم را برداشتم و دویدم تو ماشین چون واقعا خیلی حالم بد بود ، اما تماشای پاییز محزون درحالی که خودش دارد از یخ زدگی می میرد چندان اثری در حالم نگذاشت تنها درخت های عریانی را دیدم که حالشان از حال دل من هم بد تر بود ،یک برگ ضخمت زرد روی زمین بود برش داشتم و در دست های سردم نگهش داشتم ،درست عین لباس بود، گرم . پاییز لباس گرمش را دور انداخته بود گویی قصد داشت از سرما خودش را بکشد پارک پر بود از قاصدک، آنجا هم دویدم شاید اینها قاصد حال من باشند و بتوانند آرزو هایم را زودتر از هر کس دیگر به خدا برسانند ، فوتشان کردم ،همه شان خیره خیره تماشایم کردند انگار دوست نداشتند از جایشان تکان بخورند اما من ،دلمرده تر از این حرف ها بودم یک فوت محکم کردم و وقتی به پرواز درنیامدند با دست همه شان را رو زمین ریختم ، بی احساس شدم خودم خیلی خوب می دانم ، خیلی خوب میدانم که وقتی کوچک بودم صحنه های پاییزی چه شعفی در وجودم ایجاد می کردند اما حالا انگار حال دلم را در ظاهر بعضی درخت ها حس میکردم که خون شان ذره ذره و آرام ،آرام بر زمین چکیده و آماده اند تا کفن زمستان را به تن کنند .

مدرسه رفتن شده مایه ی عذاب و رنجم ، بعضی از معلم های باشعورررررر هم که دیگر علاقه را از دماغ آدم در می آورند اس بس، شوق و انگیزه و حال خوب دارند از معلم انشا نگویم که بچه ها چه خوب بنویسند چه بد برایش فرقی نمی کند او باید یک گیری پیدا کند که از همه بگیرد یکی از بدترین غصه هایم این است که با حضور بی ذوق او تمام ذوق های نویسندگی ام کور شده یا آن یکی دیگر که برایش مهر از کربلا بردم و به جای تشکر ، صورتش را بالا گرفت و نگاهش را از زیر به رویم سراند و گفت : چون بهت گفتم آوردی و یا به خاطر غیبت ها. نمی دانم واقعا چه بگویم .

اما خب چون تعداد معلم های خوبم زیاد هستند از این یکی دوتا باید صرفه نظر کرد و نیمه ی پر لیوان را به تماشا نشست .

خب همین طور دارم مینویسم و می نویسم از این شاخه به آن شاخه

پ.ن:دستام یخ یخن ، یخ زدگی خیلی بده ، از اون بدتر یخ زدگی قلبه، خدایا.

پ.ن۲: عکس بالا دفتر خاطرات امسالم و پایینی دفتر خاطرات پارسالم امسال هم دفتر خاطره و هم برنامه ریزی هر دوشون دوچرخه ای شدن ؛ )

پ.ن۳: بابای عزیز تر از جانم یا صاحب امان اگر شما ظهور می کردید یقین دارم این پاییز دلسنگ به شوق ظهورتان بهار می شد و شکوفه می زد  پ.ن۴:فوتبال را هم که باخیتم به قول پرنیان وحشی های آمازونی 

پ.ن۵:این ها را ۷صبح نوشتم و منتشرشان کردم اما آمدم و دیدم خیلی اشتباه دارم و گذاشتم سر فرصت منتشرش کنم


صدا ها .

اعجاز عجیب اصوات همیشه مرا پرت می کند به آن نقطه، از مکان که عاشقش هستم یا از آن متنفر، گاهی یک ترانه ، مداحی و خیلی از اصوات  مرا به نقطه  ای از زمان پرت میکنند که لحظه می ایستد ، چشمان از تماشای صحنه ی حاضر تاریک و جسم از حضور خود فرار میکند . و به ناگاه خود را در میان همان جا،درست همان نقطه ای از جهان زمان می یابم که مدت ها بود در آن گم شده بود ، احساس میکنم خدا اعجاز اصوات را گذاشته تا روزنه ای باشد برای گذشته ای که عاشقش هستم . و این حس، بی نظیر است این که به جای همان یک بار که در آن مکان بودم می توانم پس از آن تا اوج آسمان خیال پرواز کنم .

 

  آسمان زیبای آبی بی گناهم این روزها در هر نفس آلوده ات دل مردگی های قلب بزرگت احساس می شود ،نمی دانم ،واقعا نمی دانم چه بگویم ؟!!! امروز آنگاه که از پشت پنجره تماشایت کردم و نتوانستم کوهایی را که سر بر آستان تو می ساییدند را تماشا کنم قلبم گرفت به همان اندازه ای که قلب تو گرفته بود و این چند وقته حتی نمی بارید تا اندکی سبک شود .  

پ.ن :عذرای سابقا یخ زده این روز ها گرم تر از روزهای گذشته زندگی می کند ، میخندد ، برنامه میر ریزد و به آن عمل میکند ،خاطره می نویسد و ما در برابر شما می خواند،و از کنار خیلی از مسایل با لبخند عبور می کند .     پ.ن:میخواستم یه پست طولانی و خوبتر بگذارم اما به همین ختم شد ، خدا را چه دیدی شاید فردا همان پستی که میخواستم گذاشتم ؛ ) 


کتاب ها و آدم ها

((کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین میکند؛کتابهایی که میخوانید و انسانهایی که ملاقات می کنید )) مک لوهان

این جمله را در  یک برگه ی کوچک صورتی وقتی در مدرسه از کتابخوان ها تجلیل شد بهمان دادند، نمی دانم که کتابدار مدرسه چه طور فهمید من کتابخوانم اما از من هم تجلیل شد

و این برگه را کنار وایت بردم  گذاشته  و بسیار  دوستش می دارم البته از نظر من کیفیت زندگی ام را انسان هایی  که به وسیله ی کتاب ها ملاقتشان کرده ام تعیین کرده اند ، فقط خدا می داند که من چه قدر آن آدم هایی را که به واسطه ی کتاب وارد زندگی ام شده اند را دوست دارم. فکرش را که می کنم ، کم نیستند. ومن شدیدا دوستشان دارم

مثل:

  کلاس هفتم، من و پرنیان به وسیله ی یک کتاب درسی علوم به هم وصل شدیم ،نمی دانم برای او هم همان کتاب درسی علوم نقطه ی اتصال مان بود یا اتفاقی دیگر اما بعد از این اتفاق او برایم با همه ی بچه های کلاس فرق کرد بعد هم که روابطمان با هم صمیمی تر شد؛ گرچه که نمی دانم چرا، ولی اوایل با خواندن آن شرلی مقاومت می کرد ولی بلاخره به خواندنش تن داد آن هم در بدترین شرایط، و ،عاشقش شد از آن به بعد هم که دوستیمان به فصل جدیدی گام نهاد . ما به هم کتاب قرض می دادیم و کلاس داستان نویسی می رفتیم؛ او برای من اولین بود اماومن برای او دومین دوست کتابخوانش بودم و او از این لحاظ از من خوش شانس تر بود .

آن ملعم زبان: که از نظر تمام بچه های کلاس حال به هم زن بود را فقط به این  دو دلیل دوست داشتم که خاطره مینویشت و از من خواست که تمام کتاب های آن شرلی ام را به او  امانت بدهم تا بخواندشان و ولع و اشتیاقش در اتمام کتاب ها،اینکه جلد 6 آن شرلی را یک روزه خوانده بود در حالی که دغدغه های زیادی داشت، برایم قابل تحسین بود . روز ی که از اوکتاب را پس گرفتم گفت:بیا دیگه بچه ها و شوهرم از دستم عصبانی شده بودن و بهم غر می زدن  .

همه مسخره ام می کردند در حالی که نمی دانستند این، کتاب ها بودند که رابطه ی من و او را به هم پیوند داده اند واین پیوند به راحتی سست نمی شود ، دلم برایش خیلی تنگ شده ، نسبت به من  خیلی مهربان بود ،وقتی تلاش هایم را برای درس زبان می دید ،نمره ی خوب را میداد؛  می دانست زبانم خوب نیست اما از من سوال های سخت نمی پرسید و در کلاس هوای من را جور دیگری داشت.

زن دایی و دایی عزیزم:  از زمانی که من را با مجموعه ،کتاب های تن تن آشنا کردند با تمام اعضای خانواده فرق کردند ،همیشه بخشی از صحبت های من و زن دایی ام وقتی  که  به مشهد می آیند درباره ی کتاب هایی است که در طول سال خوانده ایم و این خیلی شیرین است.  یک مدت که از تهران می آمدند سوغاتی شان برای من کتاب بود و این هدیه ها از هر هدیه ای دوست داشتنی تر بودند .

و هزار آدم دیگر که حضور پر رنگ شان در زندگی ام آن زمان بود که کتاب ها  ما را با هم آشنا تر کردند.

    امسال هم که یکی از بچه های کلاسمان کتابخوان در آمد و من و پرنیان و او حسابی با هم حال می کنیم .

 دغدغه های کتاب خوان ها را فقط کتاب خوانها می دانند و بس

و مامان بابای عزیزم: که اصلا نیاز نیست بگویم گرچه که بدنشان در کتاب خواندن مقاومت میکند اما میدانند علاج حال بد دخترشان کتاب است .

 

این پست و

این پست درباره ی کتاب ها را  خیلی دوست دارم، چون عین حرف های دل من هستن 

پ.ن :این روز ها عذرای کتاب خوان که درست 4ماه است آن طور که باید و شاید کتاب نخوانده و در حالی که دارد ما در برابر شما را بعد از 3 ماه به اتمام می رساند می نویسد .

پ.ن۲:همان عذرایی که امتحان منطق آن طوری که دوست داشت نداده و فردا امتحان جغرافی دارد .

پ.ن۳:همان کسی که سعی دارد چالش های زندگی اش را جدی نگیرد اما انگار این چالش ها هستند که او را حسابی جدی گرفته اند . و او گرچه هنوز هم در برابر این چالش ها ضعیف است اما تلاشش قابل ستایش است .

پ.ن۴:زمستان آمده و من حسابی خوشحالم؛  آخر مگر می شود فصلی را که در آن متولد شده ام را دوست نداشته باشم فقط در انتظار زمستان سفیدم نه زمستان قهوه ای چرا که لذت حضور بهار آن زمان به اوج می رسد که جوانه های زیبا از میان پتوی سرد زمین سر بر می آورند .

پ.ن۵: ایده ی این پست یهویی به ذهنم رسید و نوشتمش

پ.ن ۶:خدایا شکرت همه ی آدم های کتابخوان زندگی ام  و تمام آنهایی که کتاب به من هدیه داده اند و با کتاب آشنا کرده اند را برایم نگه دار و مراقبشان باش ؛ ) چرا که آنها با همه ی دوربری هایم یک فرق اساسی دارند.


می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام

نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد . 

چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟

 


از خودم ،خسته ام .

از تپش های قلبم، خسته ام.

از اشک های داغی که  روی گونه هایم سرازیر می شوند خسته ام.

از زندگی کردن ، خسته ام .

از سعی در اشک نریختن، خسته ام .

از نفس کشیدن .

از بعضی از آدمای زندگیم.

از خدا .

از احساسات متفاوتم،  خسته ام .

از دیدن بعضی از آدما، خسته ام.

از نگاه سنگین بعضی ها ،خسته ام.

ازلحن های نیش دار .

از خندیدن .

از اینکه عاشق چیزی باشم .

از فکر کردن .

از دیدن .

از دلم .

از ، از ، از 

همه چی، خسته ام .

قرار نبود اینجوری بیام ولی چه میشه کرد ، زندگی اینه

من به تنگ آمده ام از همه چیز .

 


دلم این روزها پر از غصه است، غصه ای که وقتی به آن فکر میکنم دلم میخواهد از داغ بزرگیش بمیرم :(

گاهی که احساس میکنم در این دنیا تنها شده ام و روزگار ، غم و غصه هایش را نسبت به من به اوج رسانیده به این فکر میکنم خب ! مگر حضرت زهرا حبیبه ی خدا نبودند !!! تو دیگر چرا این طور حرف میزنی .

به خدا دلم میگرد از آن آدم های پستی که میگویند :برادری ، ما و سنی ها برادریم ، مهم نماز است .

آخر نمیدانم میدانند و میخواهند نادیده اش بگیرند یا .

وقتی در کتاب عربی سرگرم ترجمه ی یک درس واقعا مسخره بودیم و به زیر میز هجوم برده و دست هایم را در گوش هایم فرو برده و بلند بلند برای خودم شعر میخواندم که صدای مزخرفاتشان را نشنوم اعصابم به هم ریخت و آنگاه که پس از پایان آن درس مسخره و شنیدن حرف های چرت و پرت، به جمله های صحیح و غلط درباره ی درس رسید، قلبم در سینه ایستاد ،تامل کرد و سپس به کار خود ادامه داد ،پس از پایان ترجمه ی هر درس تعدادی سوال است که باید طبق درس جواب داده شود و یکی از سوال های غلط، این بود قضاوت با شما من نمی دانم آیا اسلام واقعا یک چنین دینی ست که دارند در کله های ما فرو میکنندش جمله این بود :

اصرار بر نقاط اختلاف و دشمنی برای دفاع از حقیقت جایز است .

این جمله غلط بود . یعنی همان کاری که حضرت زهرا درباره ی امیر المونین انجام دادند ،نمی دانم من که هرچه آیه و روایت خوانده ام چنین نبود مگر از روایات من درآوردی باشد . دلم میگیرد از آدم های این روزگار آخر چطور میشود کسانی را که پشت در خانه ای که بهترین خانه ، و مقدس ترین خانه نزد خدا بود بیایند را بخشید و این در حالی باشد که  هنوز چند روز از شهادت پیامبر نگذشته  حضرت زهرا داغ دار باشند و امام علی بنا به وصیت پیامبر مشغول جمع آوری قرآن ،هجوم اول و دوم درست در این زمان ها رخ دادند .

آخر کجای عالم یک حکومت با این همه ظلم و بی عدالتی پایه هایش استوار می شود نمیدانم؟؟؟!!!

خانه را آتش میزنند به در لگد میزنند در خانه ای را که حضرت زهرای 6 ماهه باردار ایستاده  و پشت آن در محسن خود را از دست می دهند نمیدانم اگر مادر خودتان بود هم تا عمر داشتید میتوانستید بگویید نه! ما با قاتلین مادرمان دوست که نه حتی برادریم واقعا مسخره است.

آتش می افروزند و  لگد به در میزنند خدایا. میخ آهنین .

 به زور وارد خانه میشوند  و ریسمان  به دست، حضرت علی را به مسجد میبرند در راه، امام که حضرت زهرا را می بینند اشک در چشم هایشان حلقه میزند و عبای خود را روی ایشان می اندازند . حضرت زهرا دست به دامان امیر المونین میشوند و اجازه نمیدهند که ایشان را ببرند اما آنها چه میکنند با غلاف شمشیر و تازیانه چنان به بازوی حضرت زهرا میزنند تا بی خیال امام علی شوند و حضرت بی هوش شده و آنان، امام را برای بیعت زوری به مسجد میبرند.

درون مسجد نشسته اند میخواهند به زور بیعت بگیرند، عمر میگوید اگر علی بیعت نکند سر از تنش جدا کنید ناگهان گریه ی امام حسن و امام حسین بلند میوشند آخر چگونه میتوااانند .

و حضرت زهرا نمی دانم با چه حالی اما برای دفاع از امام زمانشان، وارد می شوند ستون های مسجد به لرزه در آمده حضرت قسم میخورند که اگر امام علی را آزاد نکنند به نزد قبر پیامبر رفته و نفرین خواهند کرد .

که ناگهان سلمان بلند میشود و به حضرت زهرا میگوید :امیر المونین گفتند به خانه بروید و نفرین نکنید بانو پدرتان مایه ی رحمت بودمبادا شما نفرین کنید . و آن روز حضرت علی و زهرا به خانه می روند اما با چه حااالی.

 . در کتابی که میخواندم نوشته بود به خدا قسم دنیا عشقی زیباتر از عشق علی به فاطمه ندیده است اما دشمنان با عشق علی چه کردند مقابل چشم علی به صورتش سیلی زدندن و به او تازیانه زدند آخر مگر می شود این قدر پست باشند .  فدک را میگرند .

آنقدر پست هستند که آن تک درختی را که حضرت زهرا به قبرستان بقیع می آمدند و گریه میکردند را قطع کنند تا آفتاب صورت مبارکشان را اذییت کند و دیگر نیایند یک چنین آدم های پستی چگونه میتوانند.

آخر آن روزها کار حضرت زهرا گریه ی شب و روز بود و وقتی همسایه ها اعتراض کردند حضرت به قبرستان بقیع می آمدند و گریه میکردند که دستگاه خلیفه از آن تک درخت هم مضایقه کرد .

وقتی در کلاس دینی بحث از لطف و مهربانی بود و یکی از بچه ها  درباره ی لطف و محبت امام علی گفت، به یکباره یاد این جنایت وحشتناک افتادم که حضرت در مقابلشان سکوت کردند و حتی گاهی به آن سه ملعون کمک کردند . خدایا نمی دانم واقعا که لقب ملعون برازنده ی شان است وقتی حضرت زهرا از نزد ابوبکر باز می گشتند و سند فدک در دستشان بود آن عمر ملعون آمد به صورت حضرت سیلی زد و .

همه ی ما داستان گوشواره ی از گوش جدا شده را می دانیم و امام حسن که دست در دست مادر بوده و شاهد این ماجرا .

 بعد هم آن نامه را پاره کرد و رفت

خدایا این حرف ها را   زدم چرا که داشتم منفجر میشدم از این حجم بی اهمییتی داشتم میمردم آخر چگونه میتوانید تا این اندازه کر و کور باشید که این جنایات را بشنوید و بگویید سنی ها بردارند چگونه میتوانید؟؟!! تاریخ را بخوانید و از آن سه ملعون متتفر نباشید؟؟! از همانها که باعث شدند حضرت علی با چاه درددل کنند از شدت تنهایی در دوره ی عثمان بوده دقیقا نمیدانم که علنا حضرت علی را بالای منبر ها لعن می کردند ای خداااااا حجم غصه و غم های من دربرابر این غصه ها هیچ است .

فقط می توانم بگویم بابای عزیز تر از جانم آجرک الله.


 سلام :)‍♀️

در این روز های زیبا ، دلم هزار بار رنگ عوض می کند و از هزار زاویه ی جوشش پر تلاطم طبیعت را در استقبال از بهار به تماشا می نشیند .

نمی خواستم تا روز تولدم به بیان برگردم اما ، تجربیات و تغییرات این روز ها باعث شد که دوباره به این مکان دلچسب روی بیاورم . دلیل رفتنم این بود که احساس میکردم نوشته هایم دیگر ارزش خواندن ندارند و دوست نداشتم به این نوشتن ادامه بدهم از طرفی وبلاگ نویسی باعث شده بود دیگر آن طور که باید و شاید خاطره ننویسم و از نوشتن آنچه را که میخواهم به دست نیاورم :( امروز حدود 10 صفحه خاطره نوشتم ✍و کلی هری پاتر خواندم و از روزم نهایت استفاده را بردم‍♀️‍♀️ . :)

همیشه همین است ، بهار که می رسد جان من همگام با طبیعت شکوفه می زند و تغییر میکند و در هنگامه ی روز های نزدیک به تولدم به چالش کشیده می شوم و تغییرات دلچسبی در درونم رخ می دهد،فقط خدا می داند بهار با وجود من چه میکند، باید بگویم در فاصله ی سه سال گذشته به قدری عوض شده ام که عذرای 13 ساله را به سختی میشناسم ، در طی این مدت به قدر بزرگ شدم که احساس میکنم عذرای سه سال پیش کودکی خردسال و کم عقل بوده ، و من عاشق این تغییرات هستم که در دفتر خاطراتم به تماشایش بنشینم و از خواندن و فکر به آن روزها نهایت لذت را ببرم . این چند وقته با شوق و ذوق هری پاتر میخوانم و فیلم هایش را میبینم ،این کتاب علاوه بر جادوهایی که در اصل داستان گنجانده شده ،خود من را هم جادو میکند و این گونه می شود که به خودم می آیم و میبینم که کتاب تمام شده است و کلی ذوق می زنم ؛) و کلی کار برایم باقی میماند  بچه که بودم احساس خوبی با هری پاتر نداشتم ، اما در حال حاضر با عشق این داستان شگفت انگیز را دنبال میکنم .  الان کتاب جام آتش دو هستم

خب می رسیم به بزرگترین تجربه ی این روزها :

معلم اقتصادمان پرنیان را تشویق میکند :((ببینید چقدر فعال است )) می دانم همیشه می دانستم و زندگی هدفند پرنیان را در دل تحسین می کردم  ، اما آن روز تلنگر اساسی زده شد ، در خانه کار های خودم و پرنیان را مقایسه می کردم تا از میان تفاوت هایمان نتیجه ای مثبت بگیرم و بلاخره یافتم !!!!!!

در تاریخ مان می خوانیم  کورش نه به دلیل سرزمین هایی که گشود بلکه به دلیل رفتار مداراجویانه و انسانی اش همواره تحسین و تکریم شده است در روزگاری که قتل و غارت شیوه ی معمول پادشاهان گردید کورش با پرهیز از چنین رفتار شکل جدیدی از فرمانروایی را معرفی کرد . بله اشکال کار را دریافته بودم ، پرنیان برای رسیدن به خواسته هایش میجنگید اما نه به شیوه ی من . من جنگیدن را در این معنا میکردم که باید قتل و غارت کنم تا به دست بیاورم باید از علایقم ، کتاب ها ، رمان ها و همه ی آنچه عاشقش هستم بگذرم تا سرزمین موفقیت در امتحانات را فتح کنم اما نتیجه اش چه بود؟! بی شک که موفقیت نصیبم شد اما نه آنچه که در ذهنم تصورش کرده بودم اما پرنیان چه میکند؟! میجنگد همه را با هم به دست می آورد و قله ها را یکی پس از دیگر فتح میکند به جای اینکه همه را برای یکی به قتل  برساند ،   با فتوحات  مداراجویانه اش به همه ی آنچه میخواهد می رسو و اما من !!!؟ درست برعکس او هستم، کشتم و به قتل رساندم بدون اینکه ذرهای انسانیت را  در وجودم تقویت کنم و یخ زدم باز شدم ،یخ زدم و هی تکرار شد و تکرار  ، حالا که به علایقم توجه میکنم و بی خیال تر شده ام نسبت به نمره هایم واقعا روزهای شاد تری را میگذرانم . 

 با توجه به این جمله : اسفندی یعنی غیر ممکن برات وجود نداره مثل شکوفه زدن تو برف :) من موفق می شوم و به همه ی خواسته هایم خواهم رسید البته ان شاءالله و به امید خدا، دیگراسترس داشتن برای نمره  را  فراموش کرده ام و سعی میکنم در کنار درس خواندن به همه ی خواسته هایم برسم و قله های موفقیت را فتح عهد کرده و رتبه ی 5 انسانی بشوم و قول می دهم که به خواست خدا یک نویسنده و کتاب خوان بی نظیر باشم،  خلاصه که من در این چند روزه زمین تا آسمان با عذرای چند هفته ی گذشته تفاوت دارم، البته خوم که این تغییرات را به وضوح می بینم نمیدانم پرنیان هم احساسش کرده یا نه !! .  و اینها همه خاصیت حضور با شکوه بهار است  ،اصلا نفس کشیدن در هوای بهاری حالم را دگرگون میکند . به هیچ وجه نمی توانم کلمات را برای بیان و توصیف احساست و حالم کنار هم بگذارم . و باید بگویم از خود جدیدم بی نهایت  راضی هستم به خاطر اینکه قرار است به همه ی آنچه میخواهم به امید خدا برسم  اما اگر هم نرسیدم مهم نیست ،آنقدر زمین میخورم تا روزی هرچند با تنی خسته اما به  تجربیاتی پر بار قله ها را فتح کنم . 

تا اینجا که ثابت کرده ام فاتح خوبی خواهم ماند  

اینم یک آهنگ قشنگ درباره ی بهار 

 


این را یادم رفت 

در پست قبل بگویم که سپر مدافع من در برابر دیوانه ساز های این روز ها وبوسه ی مرگبارشان شکوفه هایی است که از قلبم جوانه می زنند و شک ندارم که بزودی در درختان خواهند رویید ♥

به امید بهاری سبز تر :)

+ضمیمه ی پست قبل :)


فکرش را هم نمی کردم که این بهار بخواهد با چنین چالش وحشتناکی رو به رو شود حتی ، امسال به جای شکوفه زدن درختان شاهد جسم و بی جانشان بودم .

من نمیخواهم گلایه کنم اما به یکباره احساس کردم غم سنگینی به دلم  هجوم آورده ؛ (

این روزها یکی از بزرگترین لذت های زندگیم این است که در اینترنت عکس های بهار را جستوجو کنم و از تماشایشان لذت ببرم و با تصور تماشای حقیقت این عکس ها در روزهای آینده لبخند بزنم و جانم از شوقی بی پایان لبریز بشود .

 اما .

وقتی برفها باریدند با غضب تماشایشان کردم اینها همان برفهایی بودند که اگر  چندی پیش اگر قدم رنجه می نمودند و تشریف می آوردند  شک ندارم که به گرمی از آنان استقبال می کردم و باعث میشدم در گرمای آغوشم آب بشوند .

اما خب از من نخواهید وقتی چنین مشتاقانه انتظار بهار را می کشم با آغوشی باز از این مهمان های ناخوانده استقبال کنم . 

به هر حال دلیل نمی شود که من با غضب به رحمت خدا نگاه کنم و ملامت آمیز سایه ی نگاهم را روی برف هایی بیندازم که گوشه و کنار خیابان یخ زده :)

من میخواهم خوش بینانه همه ی این اتفاقات را به شوق حضور بهار تماشا کنم .

همان طور که گفتم به دنبال عکس های بهاری در اینترنت بودم که به یک باره چشمم به عی افتاد که روی زمین خوابیده بود و قاصدکی را فوت می کرد ، یاد آرزوهایم افتادم .

آرزو هایی که نشاید با قاصدک اما شک ندارم که به عرش آسمان رسیده اند . 

لبخند دختر در آن عکس چنان زیبا بود که همه ی خاطره  های دل نشینم در روز های زیبای بهاری مقابل دیدگانم جان گرفتند،عکس را در گالری ام سیو کردم و به عنوان والپیپر تبلتم انتخاب کردم تا بتوانم هر چه که می توانم تماشایش کنم . دوست داشتم آن عکس را ساعت ها مقابل دیدگانم نگه دارم تا فراموش نکنم چه قدر آرزو های زیبا دارم که باید شاهد به سرانجام رساندشان باشم ، هر چند شاید نیمی از آرزوهای این روزهایم با قاصدک های آرزو به آسمان رویا هایم به پرواز در آمدند اما انگار زمین حاصلشان چندان حاصلخیز نبوده ، نمی دانم شاید  هم من هنوز زودتر از آنجه که انتظار می رود درباره ی به بار نشستن قاصدک ها قضاوت کرده ام .

آرزو هایم آرزو های زیبایم، آن روز که سوار بر مرکبتان شما را روانه ی آسمان آبی رویا هایم می کردم یک درصد هم فکرش را نمی کردم که شاید به وقوعدپیوستن تان با چنین چالشی رو به رو شود و شاید به تعویق بیفتد و شاید هم هیچ گاه به وقوع نمپیوندید. آخر شما که دیگر بهتر از هر کسی می دانید که تصور من از روز های آغازین بهار و حتی چندی پیش از آن چگونه است !!!

آری اینکه نفس بکشم و نفس بکشم و در این هوای بهاری سر مست عطر گلها و شوق حضورشان در استقبال از بهار باشم نه اینکه ماسک بزنم واز هوای بهاری فرار کنم  ،آخر من عادت کرده ام که عید همه ی اعضای خانواده در کنار هم باشیم  بی آنکه  نگران فاصله هایمان باشیم ، با هم و در کنار هم بخندیم. لباس نو بپوشیم و به دیدن بزرگتر ها برویم .

نه اینکه .

چه بگویم ظاهر این روز های شهر را دیوانه ساز های آزکابان بوسه زده اند ؛سرد و خشک و خالی ،روح شاد شهر مخصوصا در این وقت سال از قالبش فرار کرده و تنها جسم شهر مانده و جسم شهر .

می دانم ، می دانم که دارم بیهوده گلایه میکنم اما وفتی می شنوم که دیگران با غصه می گویند :(( ولش کن خوته تی برای چه ؟؟)) قلبم در سینه فرو می ریزد :(

با این همه شاید به این وحشتناکی که توصیفشان کرده ام نباشد ،اما در وجود من چنین تداعی شده است و من باز هم مشتاقانه منتظر بهارم و دوست دارم از اعماق وجودم به بهار بگویم .

من مشتاقانه منتظر حضور با شکوهت خواهم ماند هر چقدر که دیر بشود مهم نیست ، من منتظرت خواهم ماند تا خودت بیایی و با لطافت و گرمای مادرانه ات تک تک قاصدک های رویا هایم را برویانی . و من در کنار تو باشم نفس بکشم ، بخندم و  از شوق لبریز بشوم . آخر خودت که می دانی حضور تو با وجود من چه می کند بیا و با گرمای وجودت سرمای گزنده ی این روز ها را از شهر پاک کن بیا که بی تابانه مشتاق حضورت هستم

پ.ن: بخش اول که مربوط به برف هاست را چند روز پیش نوشتم اما چون آن شب نصف نوشته ام پاک شد ماند برای امروز:) 


و 16 سال گذشت عجب روز هایی بودند.

گاهی که  با مغز به عمق یکی از چاله های زندگی سقوط می کردم، دلم میخواست زمانی که از این چاه هم سالم بیرون آمدم دیگر ادامه ی راه را نبینم و همه چیز تمام شود .

گاهی هم که در گلستان شادی می دویدم ،فراموش می کردم که روزی آرزو کرده بودم ، در این مکان های زیبا قدم نگذارم یا در آنگاه که قله ها را فتح می کردم.

هری پاتر میخواندم با چشم هایی خسته و نیمه باز فقط میخواستم 00:00این صحنه و آنگاه که باد صبا با عدد سیزده بالای صفحه ام عوض می شود و روز سه شنبه را اعلام می کند مواجه شوم .

که خب آن هم لحظه ای غافل شدم و حواسم پرت شد کلا تولد امسالم را به یچ وجه دوست نداشتم ، و حتی گاهی سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا هدفت از خلقت من چه بوده ؟؟؟

به قول پرنیان غم ها در این فاصله ی یکساله بی اندازه در درونم نفوذ کردند نمی دانم واقعا نمی دانم دلیلش چیست اما خب راست می گوید . شاید از آن وقت که تصمیم گرفتپ دیگر سر هر مسیله ی کوچک و بزرگی اشک نریزم شادی اندکی در درونم نفوذناپذیر شد . باید بگویم ، هنوز که هنوزه در حال کشف هر گوشه از ویژگی های شخصیت خارق العاده ام هستم حالا هر کدام از این ویژگی ها یا لابه لای صفحات کتاب مقابل چشمانم خود می نمایانند یا در مواجه با بعضی از چالش ها . و شاید مدت ها انگشت به دهان بمانم که چه قدر عجیبم .

میخواهم روراست روراست باشم شاید بخشی را بدانم بخشی را ندانم اما احساس می کنم اخلاقیاتم به قدری خاص است که کسی قادر به تحملشان نیست و گاه که به خودم می آیم میبینم چه قدر در بین این آدم ها تنهاهستم .

شاید انرژی منفی بودن،خوش رو نبودن . نمی دانم نمی دانم .

نمیدانم گاهی در جمع دختر های فامیل احساس می کنم هیچ کدامشان از در کنار من بودن لذت نمی برند و به شان خوش نمی گذرد . نویسندگی را نگویم . ننوشته ام امااز خوانده هایم بی نهایت راضی ام ،درباره ی نوشتن گاهی چنان به چالش کشیده می شوم که سرم را روی میز می گذارم و چشم هایم را می بندم و سکوت .

من همان دختری بودم که در طب دوران کلاس دوم تا چهارمش شعر می سرود و یک دیوان ارزشمند داشت اما در حاضر جز یکی دوتا از آنها بقیه ی دیگر را ندارد چون مادرش گفت همه ی آنها را پاک نویس کند و او تاکید کرد که حوصله ی این کارا ندارد و آن دیوان اشعار به سرعت در بازیافت جای گرفت. من همانم که کلاس پنجم معلمش او را به خاطر قلم تحسین برانگیزش تشویق می کرد وبارها به او تاکید کرد که تا چه اندازه با استعداد است .

و همان سال از من خواست که متنی برای پایان یک کتاب که به کمک همه ی بچه ها درست شده بود بنویسم و متنم برای همیشه در آن مدرسه بماند . اما از یک جایی به بعد مخصوصا امسال احساس کردم همان طور که یکی از دوست های کلاس داستان نویسی ام در هشتم به من گوشزد کرده بود ،بد نمی نویسم اما بی نهایت کلیشه می نویسم ،ان روز که آن حرف را زد ناراحت شدم اما حالا بهتر می دانم چه قدر درست است .

با این حال من دست از تلاش نخواهم کشید ، به هر حال جامعه ی نویسندگی به نویسندگان کلیشه نویس هم نیاز دارد تا آثار خوب در این میان بدرخشند ؛) چالش های دروان 15 تا 16 سالگی ام را هم که بارها گفته ام و خب امیدوارم وحشتناک ترین هایشان همین هایی باشند که امسال از سر گذراندم . ب

هار امسال را دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت از همین حالا می گویم این روز ها به شدت به این جمله از فردریک بکمن کتاب مادر برابر شما فکر می کنم تا ترس های کسی را نشناسی نمیتوانی ادعا کنی که او را میشناسی .

نمی دانم چرا ولی خب گاهی در ذهنم پر رنگ می شود .

آن کتاب هایی از 15 سالگی ام که بی نهایت دوست داشتم *مادربرابرشما *هرگز ترکم مکن*جنگ چهره ی نه ندارد*مجموعه ی هری پاتر * مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است*مغازه ی خودکشی و. یه عالمه  ی دیگر 


بعد از نزدیک به دو ماه سلاااااام خیلی یهو رفتم و بی خیال بیان شدم می دونم حقیقتا باید از خودم خجالت بکشم .:(

خیلی دوست داشتم پست بگذارم اما متاسفانه بدنم به شدت تنبلی و مقاومت میکرد. من هم به امان خدا رهایش کردم تا هر زمان که آماده بود با آغوش باز بنویسم :)

ظاهرا امروز سالروز مرگ لوسی ماد مونتگمری هست ، مرگی که تنها برای جسمش اتفاق افتاد نه روح زیبایی که به دورن تک تک کتاب های بی نظیرش دمید .

با او کتاب خواندن حرفه ای را آغاز کرده ام و بی شک تجربه ی اولین ها ، از هزاران تجربه ی بی نظیر دیگر  بیشتر در خاطر آدم می ماند .

به همین دلیل از او ممنونم ، ممنونم بابت خلق شخصیت بی نظیر آن و گیلبرت و فرزندان شیرینشان که بی نهایت دوستشان دارم مخصوصا والتر را که شبیه ترین فرد در کل داستان به آنه است از او بابت خلق شخصیت های امیلی ،سارا،فیلیسیتی،فیلیکس و والنسی ممنونم و چقدر خوشبختم که در زندگی ام حضورشان را درک کرده ام و هر چند اندکی کوتاه با همه گیشان زندگی کرده ام . خیلی خوشحالم که اولین تجربه ی رمان خوانی حرفه ای ام با آن شرلی آغاز شد . مدت هاست که میخواستم درباره ی اتمام کتاب های هری پاتر پست بگذارم اینکه من چقدر احمق بودم که زودتر از اینها نخواندمش .

واقعا برای خودم تاسف خوردم . هنوزم هم روزهای هری پاتر خوانی را به یاد دارم که چقدر بی نظیر و خاص بودند اینکه اواخر از صبح تا شب زیر پتو قایم می شدم و یکریز میخواندم .

و همه بابت این از من شاکی میشدند :)

اما خب کسانی که هری پاتر خوانده اند حقیقتا میفهمند که آدم نمیتواند کتاب یادگاران مرگ 2 را یکروزه نخواند آن هم زمانی که داستان در اوج هیجانش است :)

وقتی کلمه ی آخر را خواندم و گوشی را کنار گذاشتم لحظه ای غرق در افکارم خیره مانده بودم ،نمیفهمیدم تحیرم به دلیل آن همه اتفاقی بود که در طول داستان رخ داده بود و حالا به طرز بی نظیری تمام شده و تمام معماها حل شده بودند یا به خاطر اینکه دیگر کجا میتوانم چنین داستان بی نظیری را پیدا کنم . تجربه ی پرسه زدن در لابه لای ورقه های پی دی افی این کتاب بهترین لذت زندگی ام بود که در همه ی عمر تجربه اش کرده بودم . دلم میخواست بپرم بغل هری که آنقدر شجاع و بی نظیر بود ،بپرم بغل رولینگ که تا این اندازه خلاق بود و توانسته بود مرا با قلم خودش همراه کند ، بغل لوپین و تانکس که تا این اندازه دوست داشتنی و فداکار و عاشق، و اصلا چه میتوانم درباره ی بهترین زوج هری پاتر بگویم و در آخر هم دوست داشتم بپرم بغل پرفسور اسنیپ فداکار و عاشق که هر چند مرد و مرا در غمی بزرگ فرو برد . اما بیش از پیش جذب او شده بودم .

بعد از اتمام هری پاتر پوشه ای در گالری ام به نام هری لاو گشوده شد و من در هزاران کانال تلگرامی مربوط به هری پاتر عضو شدم و بسی بی جنبه بازی در آوردم اما حالا میخواهم از شخصیت های مورد علاقه ام در هری پاتر بگویم:

 لوپین و تانکس

میدانم لازم نیست بگویید که من چقدر عجیبم ، اما من مدتها بعد ازاتمامهری پاتر کلی عکس از لوپین و تانکس دانلود کردم و برای یکی از دوستان عزیزم فرستادم. که دوست بیچاره ام هیچ اعتراضی نمیکرد به هر حال ابتدا عاشق شخصیت لوپین و بعدا از تانکس خوشم آمد

نمیدانم .

پرنیان میگفت حتی در کتاب آنقدر ها هم به شخصیتش پرداخته نشده که تو بخوا هی دوستش داشته باشی اما قبول ندارم تانکس در کتاب حضور بسیار پررنگی داشت. من او را دوست دارم چون احساس میکنم دختر بی نظیری است . دختری که می دانست لوپین چه وضعیتی دارد و در حالی که شاید حتی خانواده اش هم با او مخالف بودند او پای عشقش به لوپین ایستاد با این همه من تنها با خواندن کتاب هری پاتر احساس میکردم عشق تانکس بیشتر بوده در حالی که وقتی کتاب قصه هایی از دنیای جادویی هری پاتر را خواندم که یک بخشش مربوط به زندگی سخت لوپین بود فهمیدم که لوپین هم او را خیلی دوست دارد و در هنگام ماموریت های محفل ققنوس اگر کس دیگری با تانکس میرفته حسادت میکرده اما در آن قسمت که همگی با سیریوس رفتند تا هری را از سازمان سحر و جادو و از دست مرگخواران نجات دهند خیلی خوشحال بوده که یکبار دیگر با تانکس است . اینکه تانکس با همه مشکلات لوپین در کنارش بود و عاشقش ماند اینکه لوپین عزیزمان بعد از اینکه تانکس حامله می شود او را به حال خود رها میکند چون میترسیده وضعیتش را به یک کودک معصوم انتقال داده باشد و بعد که هری به او نهیب می زند و باز میگردد و تانکس او را می بخشد. بدون شک  این دو نفر خیلی همدیگر را دوست داشتند و چقدر حیف که نماندند تا تدی را بزگ کنند لوپین خیلی دوست داشتنی بود و تانکس هم دیگر واقعا حرف نداشت . من این دو را به خاطر عشق بی نظیری که بینشان در جریان بود خیلی دوست داشتم . و تانکس که تا این اندازه به لوپین وفا دار بود را از همه دختر های هری پاتر بیشتر دوست داشتم . اینکه تا این اندازه شجاع بود که عضو محفل ققنوس بود و حتی در زمان جنگ ولدمورت که بچه اش تازه به دنیا آمده بود ،آمد و عاشقانه در کنار لوپین ماند برای همیشه .

اگر بگویم هشتاد درصد پوشه ی هری لاو گالری ام عکس از لوپین و تانکس است باورتان میشود؛ )؟؟

 پ.ن: در این دو ماهه کلی کار مفید کرده و کتاب خواندام و راضی ام اما می دانم نسبت به بیان خیلی کم کاری کرده ام که 68 چراغ روشن دارد سرزنشم نکنید:( به امید روزهای خوش آینده برای همه

پ.ن 2:لازم به ذکر است که بگویم که احساس میکنم به تانکس شبیهم و ما هر دو هافلپافی هستیم :)

پ.ن3:میدانم حق مطلب را برای آن عشقی که عکسش در شروع این پست بود به خوبی ادا نکرده ام لازم نیست بگویید

پ.ن۴:منبع: کتاب های رولینگ چیزی از خودم نساختم:)

انصافا خیلی دوست داشتنی نیستند؟؟


پاییز انگار خورشید را محکم تر از هر ماه دیگری بغل می کند که این طور هم رنگ و احوال پاییز می شود و این غروب ها و حس و حال عجیبشان است که وادارم کرده اکنون قلم به دست بگیرم.

سلام غروب غم انگیز و عجیب پاییز که در نگاه من اوج احوال حقیقی پاییز در تو تجلی می کند، و این چنین می شود که من غرق در احوال پاییز غرق در خودم می شوم. نمی دانم چه طور از احساساتم به تو بگویم شاید تنها کلمه ای که بتوانم از آن استفاده کنم عجیب باشد!

نمی‌دانم! شاید به خاطر آنکه حس و حالت شباهت زیادی به درون من دارد و غوغای همیشگی وجودم را تجدید می‌کند این حس را به من القا میکنی یا چه؟!

تو برای من عجیبی، چرا؟ چون مرا غرق در عجایب درون خودم میکنی. این روزها از احوال و حس و حالم میفهمم تو در حال ظهور و خودنمایی هستی. نه از چراغ هایی که آرام، آرام خانه را روشن می‌کنند.

خورشید خودش را به آغوش تو می سپارد و هم رنگ و هم احوال تو می شود و از احوالات تو بر ساکنان زمین می تاباند، آنگاه آرام آرام می رود.

شاید بعضی از مردم متوجه حس و حال پاییز که در تو به تجلی می‌نشیند بشوند همان حالی که درون مرا به غوغا وا می دارد.

نمی‌دانم حالت چه طور است که این چنین حسی تو در تو و پیچیده از غم و عشق و شعف در درونم ایجاد میکنی. فهمیدن حس و حال تو شاید به اندازه ی فهم درون من دشوار باشد. نمی‌دانم، تو هم گاهی از خودت به ستوه می آیی؟! از این همه تفاوت می ترسی؟! و از حس های متضاد در وجودت فرار میکنی؟!

با اینکه حالا ساعت ها از غروب می گذرد میتوانم تصورت کنم، در آغوشت بگیرم و دوستت بدارم.

شاید سال گذشته از تو نفرت داشتم! من را ببخش آن زمان خودم را به سختی درک میکردم چه برسد به درک عجایب و زیبایی های غم انگیزتو. اما اکنون میتوانم دوستت داشته باشم و از جای دیگر تماشایت کنم. 

ای خورشید نمی دانم پاییز در آغوشت اشک می ریزد یا خون می گیرد از غم فراق که این طور در آسمان خود می نمایانی. امسال عجیب ترین احساسات را از تو گرفتم و اینها همه برایم آنقدر جذاب و بی نظیر بودند که نتوانستم برایت دست به قلم نشوم و ننویسم. 

شاید بگویی چرا عجیب!؟ آری بهتر بود که میگفتم ناشناخته. آن قدر با ظهور تو در آسمان احساسات مخلوط و در همی را تجربه میکنم که فقط می ایستم تا ببینم چه بلایی سر وجود و احساساتم می آید. و این برایم به طرز اعجاب انگیزی جذاب است. دوستت دارم و درکت میکنم. برای نوشتن نامه ی تو قلم را به دست گرفتم و اجازه دادم احساساتم بر ابر قلم بارور شوند و ببارند نه عقلم. این هم بخشی از عجایب تو بود که چنین احساساتی را به من القا کرد خلاصه اش اینکه این نامه خالصانه ترین احساسات من بودند دوستت دارم. 

 برسد به دست پاییز، آن زمان که خودش را در آغوش خورشید می اندازد این نامه را هم در گوش هایش نجوا کند ‍♀


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها