و 16 سال گذشت عجب روز هایی بودند.

گاهی که  با مغز به عمق یکی از چاله های زندگی سقوط می کردم، دلم میخواست زمانی که از این چاه هم سالم بیرون آمدم دیگر ادامه ی راه را نبینم و همه چیز تمام شود .

گاهی هم که در گلستان شادی می دویدم ،فراموش می کردم که روزی آرزو کرده بودم ، در این مکان های زیبا قدم نگذارم یا در آنگاه که قله ها را فتح می کردم.

هری پاتر میخواندم با چشم هایی خسته و نیمه باز فقط میخواستم 00:00این صحنه و آنگاه که باد صبا با عدد سیزده بالای صفحه ام عوض می شود و روز سه شنبه را اعلام می کند مواجه شوم .

که خب آن هم لحظه ای غافل شدم و حواسم پرت شد کلا تولد امسالم را به یچ وجه دوست نداشتم ، و حتی گاهی سرم را بالا گرفتم و گفتم خدایا هدفت از خلقت من چه بوده ؟؟؟

به قول پرنیان غم ها در این فاصله ی یکساله بی اندازه در درونم نفوذ کردند نمی دانم واقعا نمی دانم دلیلش چیست اما خب راست می گوید . شاید از آن وقت که تصمیم گرفتپ دیگر سر هر مسیله ی کوچک و بزرگی اشک نریزم شادی اندکی در درونم نفوذناپذیر شد . باید بگویم ، هنوز که هنوزه در حال کشف هر گوشه از ویژگی های شخصیت خارق العاده ام هستم حالا هر کدام از این ویژگی ها یا لابه لای صفحات کتاب مقابل چشمانم خود می نمایانند یا در مواجه با بعضی از چالش ها . و شاید مدت ها انگشت به دهان بمانم که چه قدر عجیبم .

میخواهم روراست روراست باشم شاید بخشی را بدانم بخشی را ندانم اما احساس می کنم اخلاقیاتم به قدری خاص است که کسی قادر به تحملشان نیست و گاه که به خودم می آیم میبینم چه قدر در بین این آدم ها تنهاهستم .

شاید انرژی منفی بودن،خوش رو نبودن . نمی دانم نمی دانم .

نمیدانم گاهی در جمع دختر های فامیل احساس می کنم هیچ کدامشان از در کنار من بودن لذت نمی برند و به شان خوش نمی گذرد . نویسندگی را نگویم . ننوشته ام امااز خوانده هایم بی نهایت راضی ام ،درباره ی نوشتن گاهی چنان به چالش کشیده می شوم که سرم را روی میز می گذارم و چشم هایم را می بندم و سکوت .

من همان دختری بودم که در طب دوران کلاس دوم تا چهارمش شعر می سرود و یک دیوان ارزشمند داشت اما در حاضر جز یکی دوتا از آنها بقیه ی دیگر را ندارد چون مادرش گفت همه ی آنها را پاک نویس کند و او تاکید کرد که حوصله ی این کارا ندارد و آن دیوان اشعار به سرعت در بازیافت جای گرفت. من همانم که کلاس پنجم معلمش او را به خاطر قلم تحسین برانگیزش تشویق می کرد وبارها به او تاکید کرد که تا چه اندازه با استعداد است .

و همان سال از من خواست که متنی برای پایان یک کتاب که به کمک همه ی بچه ها درست شده بود بنویسم و متنم برای همیشه در آن مدرسه بماند . اما از یک جایی به بعد مخصوصا امسال احساس کردم همان طور که یکی از دوست های کلاس داستان نویسی ام در هشتم به من گوشزد کرده بود ،بد نمی نویسم اما بی نهایت کلیشه می نویسم ،ان روز که آن حرف را زد ناراحت شدم اما حالا بهتر می دانم چه قدر درست است .

با این حال من دست از تلاش نخواهم کشید ، به هر حال جامعه ی نویسندگی به نویسندگان کلیشه نویس هم نیاز دارد تا آثار خوب در این میان بدرخشند ؛) چالش های دروان 15 تا 16 سالگی ام را هم که بارها گفته ام و خب امیدوارم وحشتناک ترین هایشان همین هایی باشند که امسال از سر گذراندم . ب

هار امسال را دوست ندارم ، نداشتم و نخواهم داشت از همین حالا می گویم این روز ها به شدت به این جمله از فردریک بکمن کتاب مادر برابر شما فکر می کنم تا ترس های کسی را نشناسی نمیتوانی ادعا کنی که او را میشناسی .

نمی دانم چرا ولی خب گاهی در ذهنم پر رنگ می شود .

آن کتاب هایی از 15 سالگی ام که بی نهایت دوست داشتم *مادربرابرشما *هرگز ترکم مکن*جنگ چهره ی نه ندارد*مجموعه ی هری پاتر * مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است*مغازه ی خودکشی و. یه عالمه  ی دیگر 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها