خدا می داند چه قدر دلم برای عذرای قبلی تنگ شده .

عذرا ای که مدت هاست در وجودم مرده ، همان عذرایی که قد تمام روزهای زندگی ام دلم برایش تنگ شده ، عذرایی که مینوشت ، میخندید، می خواند. این روزها از همه ی اینها دلسرد شده ، این روزها میخندد اما نه دیگر همچون گذشته.

همه میپندارند من عذرای گذشته ام اما حقیقت این است که عذرای کنونی نمیداند چرا،شاید فقط دارد وانمود میکند از همه چیز  دلسرد است و نسبت به همه چیز بی انگیزه ، اما میترسد از این همه دلسردی یخ بزند و بمیرد . حتی دیگر همچون گذشته نمیتوانم به راحتی گریه کنم بلکم این همه سردی با ریزش قطرات داغ اشک گرم و نابود بشوند . و این بیش از هر چیز سخت است اینکه قلبت بخواهد از غصه  بترکد اما تو هیچ روزنه ای برای بروزشان نداشته باشی

پ.ن: خدایا به خودت قسم من قصد ناشکری ندارم ، آن قدر لطف و رحمت تو بی نهایت است که نمیتوانم شمارششان کنم اما تو که بهتر از هر کسی در این جهان می دانی که دل من چه قدر گرفته .

اگر این یک امتحان است از تو میخواهم کمکم کنی که به بهترین وجه از پسش بربیایم و قدم هایم در مسیر رسیدن به کمال نلغزد

پ.ن۲:اعیااااد مبارک؛)

پ.ن۳:ببخشید که تازگی ها اینقدر دلسردانه پست می گذارم ، اما خب چه کنم ، اعصاب خودم بیشتر داغان است . دعایم کنید .

پ.ن۴: دلم برایش تنگ شده ، همان که آن بالا آرام و بی دغدغه تر از اکنون کتاب به دست گرفته و میخواند


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها