آسمان گرفته و دلش می خواهد ببارد مانده ام این همه بغض فرو خورده در دل آسمان چه می کند که در پاییز این گونه می گیرد

پاییز از تویی که با دل آسمان چنین می کنی و شیره ی  جان درختان را چنان می مکی که خون شان ذره ذره و آرام آرام بر زمین می چکد و آماده می کنی شان  تا کفن زمستان را به تن کنند متنفرم

از تویی که با خورشید بازی ات می گیرد و گاهی چنان رویش را می گیری که فکر میکنم همین الان است که بغضت بترکد. متنفرم ، متنفر

در این روزهای پاییزی، که از همه چیزش نفرت دارم فقط میتوانم بگویم انتظار خستگی روز های اربعین که زیبایی های پاییز را مقابل چشمانم به اندازه ی بهار جلوه می دهد،را میکشم . نمیدانم شاید حتی فقط دارم وانمود میکنم که حوصله ی پاییز را ندارم .

 با این همه وقتی کتاب ها را به دست می گیرم وجودم از سوالات گوناگون سرشار می شود و نمی دانم میتوانم پاسخگوی این سوالات باشم یانه!!!!

یکی از سوال هایی که بیشتر از همه ذهنم را درگیر می کند این است که میتوانم به خوبی از پس این همه درس بر بیایم . کتاب اقتصاد را که ورق می زنم ترس  به یکباره وجودم را دندان می گیرد ، وقتی سه شنبه زنگ آخر فنون داشتیم  و در حال حل تمرینات کتاب، فقط چند تا مانده بود که به من برسد و از من جواب تمرینات را بخواهد، خواست کتابهایمان را جمع کنیم نفس راحتی کشیدم و یکهو ترسیدم،که از پسش برنیایم.

منی که تا این اندازه عاشق ادبیات بوده ام از این که نوبت به من نرسید نفس راحتی کشیدم :(((

البته امروز و در حال حاضر این سوالات خیلی آزارم نمی دهد و خب یکهو به نظرم آمد که مکتوبشان کنم .

باید بگویم فکر دیگری که خیلی وجودم را آزار می دهد این است که ،آیا خوب می نویسم؟

آیامی توانم  نویسنده باشم؟؟چرا ؟!هر که از من تعریف میکند حس میکنم دروغ میگوید؟

مدت هاست که سیال ذهن ننوشته ام و حس میکنم این پست سیال ذهن طورانه شد گاهی ذهنم عجیب درگیر می شود، و این که نمی توانم با کسی حرف بزنم خیلیآزارم می دهد .

نمی دانم چرا گاهی درک خودم هم، برای خودم دشوار می شود گاهی مغزم، فکر بعضی اتفاقات را مثل خوره به جانم می اندازد که هر چه بیشتر سعی در ترکشان دارم انگار برایم نزدیکی بیشتر فراهم می کند

میخواهم بنویسم اما انگار حرفی برای گفتن ندارم ،ندارم .

 پاییز هم انگار میخواهد با من  راه بیاید چرا که از آن زمان که آن جملات را در وصفش نوشتم پرده ی ابرهای غصه دار پر اشکش را کنار کشیده.

  رفتار یکی دونفر در زندگی ام دیگر خیلی غیر قابل تحمل و آزار دهنده شده نمی دانم با آنها چه کنم

 اینهم یک سیال ذهن وبلاگی مزخرف :/

البته خیلی هم سیال ذهن نیست بلکه شرح حال حال سردر گم منه.

دلم میخواست پست بگذارم حالا هر چه که بود .

پ.ن: حالا حس میکنم دارم به یکی از ترس های پرنیان میرسم ، وبلاگ نویسی به جای خاطره نویسی .

پ.ن۲:چه قدر ازاینکه این قدر انرژی منفی بنویسم متنفرم ولی چه کنم حال دله.

 پ.ن۳:دارم از شوق لبریز می شم فقط ۲.۳روز دیگه بیشتر نمونده

پ.ن۴: آخه این پیشی رو ببینید چه نازه ، اگه خدا پیشی ها رو نمی آفرید من موندم باید قربون صدقه ی چه حیوونی میرفتم . یعنی من عشق تر از این حیوونای بامزه ی خنگ ندیدم

پ.ن۵:چه قدر پست هام مختصر شدن

پ.ن۶: اگه من اون یه نفری که خاموش دنبال میکنه به دستم بیاد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها