به نام خدا الان آمدم که این متن را بنویسم تا اواسطش را  با دقت و حوصله نوشتم اما آخرش نمی دانم چه مرگ تبلتم شد که نوشته ام را پوکاند :/

واقعا عصبانی ام کرد 10 دقیقه است، هی می نویسم و پاک میکنم ، چون فکر میکنم به خوبی آن اولی نمیشود .

کلی با خودم کلنجار  رفتم و آخرش به نتیجه رسیدم که باید بنویسم و خوبی های روحی امروز را به کمال برسانم ،آخر من یک کلاسر خوشگل و جینگول برای خاطراتم خریدم ولی،استفاده ی اولیه اش را دفتر ادبیات بودن قرار دادم و تقریبا از همان اواسط مهر است که قلبم دارد می پوکد، می دانم همه ی اینها بهانه است خودم حال این کارها را نداشتم و چون دفتر خاطره ی قبلی ام هم پر شده بود و باید یک دفتر جدید بر می داشتم ، برای مدتی بی خیال نوشتن خاطرات شدم تا اینکه پریروز وقتی مقابل کتابخانه ام نشسته بودم که کتاب های درسی ام را دربیاورم دیدم یک دفتر خوشگل، مخصوص خاطره نگاری دارم ،خلاصه اش این شد که درانتهای این هفته ی مزخرف بی خاصییت نشستم و در دفتر خاطره ی جدید و قشنگم نوشتم و مهمتر از همه بخش اعظم روزم را هم به کتاب خواندن اختصاص دادم و سعی کردم دیروز را تا می توانم به خودم حال بدهم چون واقعا هفته ی مزخرف و بی خاصییتی را از سر گذرانده بودم ،تمام این هفته، تفریحات را از خودم سلب کردم و فقط نشستم به خرزنی آخرشم هم این شد که هر چه بیشتر خود را کشتم به میزان خودکشی بیشتر۲.۳نمره ای را تپل از دست دادم نه فقط یک درس ها!

امتحانات متعدد این هفته را میگویم که از آغاز تا پایانش فقط خرزنی بود .نمی دانم مشکل درس خواندنم کجاست اما دیگر واقعا دارد عصبی ام می کند نتیجه اش این شد که حسابی مایوس شدم و بی خیال درس خواندن ،و این آخر هفته ای را زدم به عشق و حال ؛دوست دارم امروز را بشینم قشنگ عین عذرای قلبی خر بزنم ولی خب، به هر حال دیروز روز خوبی از لحاظ خود واقعی ام بود از همان خودی که ازش دلسرد شده بودم نه به خاطر اینکه آنها بد بودند من مقاوم،دلسنگ  و بی احساس و. مجموعه ای از احساسات گوناگون که واقعا نمی دانم اسمشان را چه میتوان گذاشت، شده بودم .

سعی میکنم عذرای کنونی را دوست بدارم ، در آغوش بگیرم و با او دست به قلم ببرم،باید بگویم نوشتن خاطره ی دیروز با عذرای جدیدتنها اتفاقی بود که مرا به واقع سبک کرد .

خوشحال شدم از اینکه هنوز هم نوشتن خاطرات وجود سنگینم را سبک میکند :) و اینک هم که باران کلمات از اقیانوس ذهن عذرای کنونی و جدید بر،ابر قلم بارور شده و امروز بر کویر خشک دفتر خاطرات و وبلاگ بارید و سر سبزشان کرد ؛ ) و چه ذوقی از این بیشتر ؛ )

خب همان طور که اشاره کرده بودم این هفته با گند زدن های درخشان من همراه بود و صبوری دوست عزیزم، خودش خوب می فهمد چه میگوم، از عصبانیت های بی امانم گرفته تا اه،اه و غر غر کردن هایم .

واقعا صبرش برایم قابل تحسین بود ، من را شناخته و این خیلی خوب است و به من حس آرامش می دهد اینکه میداند وقتی من حالم بد است باید در آن لحظه  اه کنم و غر بزنم ولی بعد از ته دل درست عین احمق ها بخندم ؛) البته می دانم که از دستم دلگیر می شود اما از او بی نهایت ممنونم بابت اینکه ، کنارم هست و کمکم می کند .

آه چه قدر حس میکنم بچه ام ، اما روحم دارد حسابی بزرگ می شود در میان دل مردگی های این روزها می فهمم کودک درنم ار اینکه از این پس باید ساکت باشد ناراحت است او باید پر شر و شور باشد اما دیگر دارم در وجودم رنگ می بازانمش  و گویی از این بابت خیلی ناراحت است ، وجود من این روز ها شده جدل و طغیان و فریاد ، فریاد هایی که تنها در گوش جان خودم می پیچد و طغیان هایی که فقط وجود مرا روز به روز درگیر تر میکند البته اخلاقم دردیگران هم تاثیر گذاشته ،خودم کاملا حسشان می کنم اما خب هزار برابر حال بد بیرونم در وجودم است، اما نه کسی می فهمد، نه کسی می داند .

واقعا که سن عجیبی است این سن ، تنها امیدوارماز پس این چالش های کوچک و بزرگ که همچون حصاری زندگی ام را احاطه کرده اند و جلوی هر گونه پیش بینی و پیشرفتی، برای آینده را از من سلب کرده اند ،برآیم و بشکنمشان ، و  بتوانم آنگاه که از این گذرگاه زمان عبور کردم ، با لبخندی سرشار از پختگی به گذشته لبخند بزنم .دیروز را اگر درس نخواندم  و ول گشتم ، برای روحم کمی مفید بودم و توانستم آن چیز هایی که برایم خیلی با ارزش بودند،زنده کنم خوشحالم .

هنوز هم از یخ زدگی می ترسم ، شدیدا ، حالم هر لحظه با ثانیه ی قبل تفاوت دارد و واقعا،واقعا گاهی از این تغییر احوال عصبی می شوم.

حس میکنم بدتر از غصه هایی که گاهی وجود آدم را گاز می گیرند ، حرف نزدن درباره ی آنهاست و همین است که قلب آدم را به همان یخ زدگی دچار می کنند ودارم زندگی میکنم ، میخندم ، کار میکنم و تمام افعال یک زنده را انجام می دهم اما از هر مرده ای مرده ترم. 

و من چنین شده ام و حسابی از خودم خسته شده ام و میترستم که حرف هایم ناشکری محسوب شوند با وجود اینکه واقعا ، واقعا همه چیز در زندگی ام دارم . امسال، پاییز نه فقط من را چنین کرده که فهمیده ام با دل خیلی ها اینگونه بی رحمانه رفتار کرده ، چه طور دلش می آید نمی دانم ، تنها می دانم بعضی را حسابی غصه دار کرده .

وقتی حالم بود مامان گفت بیا برویم پارک، قبول کردم کتاب اقتصادم را برداشتم و دویدم تو ماشین چون واقعا خیلی حالم بد بود ، اما تماشای پاییز محزون درحالی که خودش دارد از یخ زدگی می میرد چندان اثری در حالم نگذاشت تنها درخت های عریانی را دیدم که حالشان از حال دل من هم بد تر بود ،یک برگ ضخمت زرد روی زمین بود برش داشتم و در دست های سردم نگهش داشتم ،درست عین لباس بود، گرم . پاییز لباس گرمش را دور انداخته بود گویی قصد داشت از سرما خودش را بکشد پارک پر بود از قاصدک، آنجا هم دویدم شاید اینها قاصد حال من باشند و بتوانند آرزو هایم را زودتر از هر کس دیگر به خدا برسانند ، فوتشان کردم ،همه شان خیره خیره تماشایم کردند انگار دوست نداشتند از جایشان تکان بخورند اما من ،دلمرده تر از این حرف ها بودم یک فوت محکم کردم و وقتی به پرواز درنیامدند با دست همه شان را رو زمین ریختم ، بی احساس شدم خودم خیلی خوب می دانم ، خیلی خوب میدانم که وقتی کوچک بودم صحنه های پاییزی چه شعفی در وجودم ایجاد می کردند اما حالا انگار حال دلم را در ظاهر بعضی درخت ها حس میکردم که خون شان ذره ذره و آرام ،آرام بر زمین چکیده و آماده اند تا کفن زمستان را به تن کنند .

مدرسه رفتن شده مایه ی عذاب و رنجم ، بعضی از معلم های باشعورررررر هم که دیگر علاقه را از دماغ آدم در می آورند اس بس، شوق و انگیزه و حال خوب دارند از معلم انشا نگویم که بچه ها چه خوب بنویسند چه بد برایش فرقی نمی کند او باید یک گیری پیدا کند که از همه بگیرد یکی از بدترین غصه هایم این است که با حضور بی ذوق او تمام ذوق های نویسندگی ام کور شده یا آن یکی دیگر که برایش مهر از کربلا بردم و به جای تشکر ، صورتش را بالا گرفت و نگاهش را از زیر به رویم سراند و گفت : چون بهت گفتم آوردی و یا به خاطر غیبت ها. نمی دانم واقعا چه بگویم .

اما خب چون تعداد معلم های خوبم زیاد هستند از این یکی دوتا باید صرفه نظر کرد و نیمه ی پر لیوان را به تماشا نشست .

خب همین طور دارم مینویسم و می نویسم از این شاخه به آن شاخه

پ.ن:دستام یخ یخن ، یخ زدگی خیلی بده ، از اون بدتر یخ زدگی قلبه، خدایا.

پ.ن۲: عکس بالا دفتر خاطرات امسالم و پایینی دفتر خاطرات پارسالم امسال هم دفتر خاطره و هم برنامه ریزی هر دوشون دوچرخه ای شدن ؛ )

پ.ن۳: بابای عزیز تر از جانم یا صاحب امان اگر شما ظهور می کردید یقین دارم این پاییز دلسنگ به شوق ظهورتان بهار می شد و شکوفه می زد  پ.ن۴:فوتبال را هم که باخیتم به قول پرنیان وحشی های آمازونی 

پ.ن۵:این ها را ۷صبح نوشتم و منتشرشان کردم اما آمدم و دیدم خیلی اشتباه دارم و گذاشتم سر فرصت منتشرش کنم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها