پاییز انگار خورشید را محکم تر از هر ماه دیگری بغل می کند که این طور هم رنگ و احوال پاییز می شود و این غروب ها و حس و حال عجیبشان است که وادارم کرده اکنون قلم به دست بگیرم.

سلام غروب غم انگیز و عجیب پاییز که در نگاه من اوج احوال حقیقی پاییز در تو تجلی می کند، و این چنین می شود که من غرق در احوال پاییز غرق در خودم می شوم. نمی دانم چه طور از احساساتم به تو بگویم شاید تنها کلمه ای که بتوانم از آن استفاده کنم عجیب باشد!

نمی‌دانم! شاید به خاطر آنکه حس و حالت شباهت زیادی به درون من دارد و غوغای همیشگی وجودم را تجدید می‌کند این حس را به من القا میکنی یا چه؟!

تو برای من عجیبی، چرا؟ چون مرا غرق در عجایب درون خودم میکنی. این روزها از احوال و حس و حالم میفهمم تو در حال ظهور و خودنمایی هستی. نه از چراغ هایی که آرام، آرام خانه را روشن می‌کنند.

خورشید خودش را به آغوش تو می سپارد و هم رنگ و هم احوال تو می شود و از احوالات تو بر ساکنان زمین می تاباند، آنگاه آرام آرام می رود.

شاید بعضی از مردم متوجه حس و حال پاییز که در تو به تجلی می‌نشیند بشوند همان حالی که درون مرا به غوغا وا می دارد.

نمی‌دانم حالت چه طور است که این چنین حسی تو در تو و پیچیده از غم و عشق و شعف در درونم ایجاد میکنی. فهمیدن حس و حال تو شاید به اندازه ی فهم درون من دشوار باشد. نمی‌دانم، تو هم گاهی از خودت به ستوه می آیی؟! از این همه تفاوت می ترسی؟! و از حس های متضاد در وجودت فرار میکنی؟!

با اینکه حالا ساعت ها از غروب می گذرد میتوانم تصورت کنم، در آغوشت بگیرم و دوستت بدارم.

شاید سال گذشته از تو نفرت داشتم! من را ببخش آن زمان خودم را به سختی درک میکردم چه برسد به درک عجایب و زیبایی های غم انگیزتو. اما اکنون میتوانم دوستت داشته باشم و از جای دیگر تماشایت کنم. 

ای خورشید نمی دانم پاییز در آغوشت اشک می ریزد یا خون می گیرد از غم فراق که این طور در آسمان خود می نمایانی. امسال عجیب ترین احساسات را از تو گرفتم و اینها همه برایم آنقدر جذاب و بی نظیر بودند که نتوانستم برایت دست به قلم نشوم و ننویسم. 

شاید بگویی چرا عجیب!؟ آری بهتر بود که میگفتم ناشناخته. آن قدر با ظهور تو در آسمان احساسات مخلوط و در همی را تجربه میکنم که فقط می ایستم تا ببینم چه بلایی سر وجود و احساساتم می آید. و این برایم به طرز اعجاب انگیزی جذاب است. دوستت دارم و درکت میکنم. برای نوشتن نامه ی تو قلم را به دست گرفتم و اجازه دادم احساساتم بر ابر قلم بارور شوند و ببارند نه عقلم. این هم بخشی از عجایب تو بود که چنین احساساتی را به من القا کرد خلاصه اش اینکه این نامه خالصانه ترین احساسات من بودند دوستت دارم. 

 برسد به دست پاییز، آن زمان که خودش را در آغوش خورشید می اندازد این نامه را هم در گوش هایش نجوا کند ‍♀


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها