امروز قصد نداشتم در وبلاگ پست بگذارم چرا که حرف هایم بر قلبم سنگینی نمی کردند . بهار برایم موسم دور هم جمع شدن خانواده است و با اینکه جمعیت مان آنقدر ها هم زیاد نیست اما دل خوش می شوم به همین دیدار های سالی یکباری ،که جانمان را هم چون بهار شکوفه باران می کند و روح تازه ای به جان های خسته ی مان برای شروع سالی جدید با دغدغه های تکراری اش، می دمد ،که اگر همین دیدار های سالی یکباری نباشد شاید هیچ گاه دایی ام را نبینم . امروز اتفاقی افتاد و چون درکش نمی کردم کمی برایم عجیب بود ؛ مادرم همیشه با دایی ام از اکراه یاد می کند که چرا معرفتش ،خودی نشان نمی دهد و به همان دیدار های سالی یکباری اکتفا می کند و من عصبانیتش را با تمام وجودم درک می کنم که چگونه هر بار اسم دایی ام می آید؛ آتشفشان قلبش چنان فوران می کند که ناچار می شود گدازه هایش را از زبان بیرون بریزد بلکم ویرانی ای که در قلبش ایجاد شده را کمی سامان دهد ؛دایی در ارتباطاتش با ما کم کاری می کند و همیشه به گونه ای وانمود می کند که سرش شلوغ است و سختی های کارش زیاد، تا به ما نشان دهد که دلیلش از این کم توجهی ها چیست ،نمی خواهم اینجا دایما از او گله کنم اما خب تلفن هایمان را جواب نمی دهد ،موفقیت هایم را به من تبریک نمی گوید و. همین امروز بعد از ظهر مادرم با شوقی که از جام چشمانش لبریز بود به من چشم دوخت و خبر گوشه ای از موفقیت های کاری دایی ام را اعلام کرد که در تلویزیون از اپلیکیشنی که او و دوستانش درست کرده اند تبلیغ شده و من تقریبا با تعجب نگاهش می کردم بعید هم نیست خودم حس خواهرانه را هیچ گاه نچشیده ام شاید به آسانی درکش نکنم اما او با  شوقی بی پایان که همه ی آن نیتی ها و ناراحتی ها در آن گم شده بودند این خبر را به من می داد، و از آن زمان همه اش فکر می کردم اگر مامان از دست دایی ام ناراحت بود این شوق بی پایان چه می گفت، بهتر است نگویم می گفت،بگویم فریاد می زد. وبعد خودم را قانع می کردم که من به واقع آن حس ها را درک نکرده ام ،  من ،در خانواده این طور می بینم که هرچند  همه مان از این کم توجهی های دایی ام دلخوریم اما همیشه با روی باز از او استقبال می کنیم ،خیلی، دلخوری هایمان را باز گو نمی کنیم و فقط تا او هست سعی می کنیم در کنارش شاد باشیم وقتی پرواز دایی ام شب قبل از رفتنش کنسل شد ستاره ی شوق چنان زیبا در آسمان دیدگان پدربزرگم درخشید که دلم می خواست مدت ها بنشینم و تماشایش کنم ودر، دل می گفتم دایی ام چه طور دلش می شود این شوق را از این چشم های مهربان دریغ کندو در حالی که فقط به خاطر چند ساعت بیشتر با اوبودن شاد شد و درخشید را ،نورانی نکند.  آن شب هم همه اش به این موضوع فکر می کردم . و تنها امیدوارم دایی ام دیر این موضوعات را نفهمد دیر در نیابد که همه ی مان چه قدر دوستش داشتیم و از همان زنگ زدن های گاه و بی گاهش چه قدر خوشحال می شدیم امسال کمی بیشتر از دایی ام دلخور شدم چرا که من شاهد تمام محبت های خانواده نسبت به او بوده ام   با این همه معنی این جمله که خواهر اگر نقطه اش بیفتدپایین می شود جواهر را درک کردم دایی عزیزم خیییلییییی دوسستتت دارم و باید بدانی که اینجا همه گیمان چه قدر چشم انتظار محبت های تو هستیم خدایا امیدوارم این متن سرزنش بار نباشد و نکند که لب به سرزنش گشوده باشم تنها خواستم بخشی از آنچه دیده بودم و مرا به شگفتی وا داشته بود  را بگویم همیییین:))

خب فرصت غنیمت شمرده و از کار دایی ام اینجا تبلیغ می کنم

اپلیکیشن گهواره بارداری و تربیت فرزندان ؛ ))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها